#شروع_از_پایان_پارت_58
صبح آماده شدیم که برگردیم خونه ی بهزاد، توماشین که بودیم مریم بهم زنگ زد، به محض اینکه جواب دادم قبل از اینکه من چیزی بهش بگم خودش شروع کرد به توضیح دادن اینکه چرا آدرس منو به بهزاد داده و من تازه متوجه شدم که مریم در مقابل اعتمادی که بهش کرده بودم چیکار کرده ، هر چقدر میخواست توجیه کنه که این کار و فقط به این خاطر کرده که نگران تنهایی من بوده و قبلش هم از بهزاد قول گرفته که منو اذیت نکنه و بعد از اطمینان از این موضوع آدرسو بهش داده نمیتونست منو متقاعد کنه ، من به مریم اعتماد کرده بودم و اون اصلا به خواسته ی من توجهی نکرده بود و این موضوع که شرایط بوجود اومده مورد رضایتم بود هیچ چیز رو عوض نمیکرد ، دوست مورد اعتمادم بهم نارو زده بود و من نمیتونستم به این راحتیا ببخشمش، بعد از اینکه کلی پشت تلفن داد و بیداد کردم و حرصم و خالی کردم بدون خداحافظی تماس و قطع کردم. صورتم و چرخوندم سمت پنجره و به خونه ها و درختا و مغازه هایی که با سرعت از جلو چشمم عبور میکردن خیره شدم. صدای بهزاد منو از غرق شدن نجات داد :
_ کار درستی نکردی.........مریم نمیخواست به من آدرس بده، فقط زنگ زده بود به من بگه تو حالت خوبه تا از نگرانی در بیام..........من بهش اصرار کردم..........
_ هر چقدرم که اصرار کنی اون نباید این کار و میکرد...........
چشمشو از خیابون روبه روش گرفت و از گوشه ی چشم به من نگاه کرد و با پوزخندی گوشه ی لب جواب داد :
_ ظاهرا از کاری که کرده زیاد هم ناراضی نیستی ، چون بدون هیچ مقاومتی باهام اومدی.........
دوباره حرص دادن منو شروع کرده بود، با اینکه دلم میخواست بزنم لت وپارش کنم ولی چون تجربه ثابت کرده بود که این روش نتیجه ی مطلوبی نداره،از روش خودش استفاده کردم ، به خودم مسلط شدم و با خونسردی جواب دادم :
_ اگه تو بچه ی خوبی باشی و کاری به کارم نداشته باشی، مگه من مریضم که بخوام تو این وضعیت عجیب غریب تنها زندگی کنم.........
یه پوزخند عصبی زد و دوباره حواسشو داد به رانندگیش ، زده بودم به هدف، دیگه تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
برعکس چیزی که من فکر میکردم هیچ چیز مثل سابق نشده بود ، بهزاد حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزد و بیشتر اوقات یا میرفت بیرون و یا تو اتاقش بود و ما فقط موقع شام و ناهار همدیگه رو میدیدیم که اونموقع هم اینقدر قیافه ش تو هم بود و نگاهش غمگین که حتی یه لقمه هم با آرامش از گلوم پایین نمیرفت،نمیخواستم بهزاد و اینجوری ببینم ،من بهزاد و دوست داشتم ولی به روش خودم ، حتی گاهی دوست داشتم بغلش کنم ولی بازم به روش خودم ، چون نمیخواستم جوگیر بشه یا چیز دیگه ای.............من فقط یه شونه میخواستم که سرمو روش بذارم تا آروم بشم ،تا دلم قرص بشه ، ولی اون انتظاراتش بالا بود پس ترجیح میدادم فاصله مو باهاش حفظ کنم ، دوست داشتم باهاش صحبت کنم و بپرسم که با این جور زندگی کردن قراره به کجا برسیم؟ ولی جرات پرسیدن اینو هم نداشتم، دیگه نمیتونستم این وضعیت و تحمل کنم مطمئنا من زنده نمونده بودم که روزهای زندگیم که حالا مطمئن بودم یه هدیه ی ویژه از سوی خداست رو به بیهودگی بگذرونم. این یه فرصت دوباره بود که اگه از دستش میدادم قطعا برای بار سوم بهم داده نمیشد. من انتخاب شده بودم و باید ثابت میکردم که ارزش اینکه انتخاب بشم و داشتم. یه شب قبل از خواب کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم و در حالیکه به باغ خیره شده بودم به این مسائل فکر میکردم ، کاری که این چند وقت کار هر روزم بود ، با این تفاوت که الان باد ملایم پاییزی میوزید و همه چیز به نظرم زیباتر میومد و آرامش خاصی رو حس میکردم، چشمام و بستم و زیر لب زمزمه کردم :
_ خدایا ...........بهم بگو باید چیکار کنم؟..........اگه تقصیر منه که بهزاد اینجوری شده بهم بگو، اگه من باید کاری بکنم که اوضاع تغییر کنه بهم بگو............اگه از به وجود آوردن این شرایط هدف بخصوصی داری که میدونم داری ، بهم بگو..............فقط یه نشونه میخوام............فقط همین..............یه نشونه بهم بده تا تو رو کنار خودم احساس کنم............تا بدونم که تو هر لحظه با منی و منو یادت نرفته، تا بهم ثابت بشه که جزو فراموش شده ها نیستم ، بلکه جزو اونایی هستم که برات خاص بودن که منو تو این موقعیت قرار دادی............بهم بگو...............
و چشمام و باز کردم ، از چیزی که جلوی چشمم میدیدم خشکم زده بود و بی اراده اشکام شروع به باریدن کردن ، نمیتونستم چیزی رو که میدیدم باور کنم ، خدا برام نشونه فرستاده بود ، خدا به حرفام گوش کرده بود و بهم اهمیت داده بود ، چیزی که جلوی چشمم بود زیباترین چیزی بود که در تمام عمرم دیده بودم ، یه آسمون پر از ستاره ، ستاره ها به قدری زیاد بودن که وقتی سرتو میچرخوندی تا همشونو ببینی سرت گیج میرفت ...........فوق العاده بود، مطمئنم هیچ کس تا حالا با چشم غیر مسلح همچین چیزی ندیده ، کی باورش میشه این آسمون تهران باشه ، تهرانی که تا چند وقت پیش تا بالای سر خودت بیشتر و نمیتونستی ببینی............خدا رو با تموم وجودم حس میکردم ، نزدیکتر از هر وقت دیگه ای...............خدا برام نشونه فرستاده بود، حالا نوبت من بود که بهش ثابت کنم ارزش توجهی رو که بهم کرده دارم..............
romangram.com | @romangram_com