#شروع_از_پایان_پارت_56

پتو رو کنار زدم و سعی کردم خونسرد باشم،احتمالا گربه ای چیزی بوده............ ولی از کجا معلوم گربه ها نمرده باشن؟........... من که یادم نمیومد تو این چند روز نه گربه ای دیده باشم و نه جنازه ی گربه ای ......... چشمامو بستم و برای اینکه حواسم جمع بشه سرمو با شدت به طرفین تکون دادم:

_ خدایا.........این فکرای چرت و پرت چیه تو این موقعیت ؟.........نکنه دارم دیوونه میشم؟

با شجاعتی که ازم انتظار نمیرفت رفتم طرف پنجره تا داخل حیاط و نگاه کنم ، ولی هر چی چشم چرخوندم چیز مشکوکی ندیدم، یه نفس عمیق کشیدم :

_ خوب........فکر کنم گربه ها هنوز منقرض نشده باشن، عجیبه چرا تو این مدت اصلا متوجه شون نشده بودم........

یه پوزخند زدم و تصمیم گرفتم فردا صبح اولین کاری که میکنم این باشه که دنبال گربه ها بگردم،تشنه م شده بود ، از اتاق خارج شدم تا برم آشپزخونه، موقع پایین رفتن از پله ها سعی می کردم به اطرافم نگاه نکنم ، همیشه از تاریکی و سکوت میترسیدم توی این وضعیت که دیگه یه چیزی از ترس اونورتر بود، وسط پله ها تصمیم گرفتم بیخیال آب بشم و برگردم ولی خیلی عطش داشتم و اینطوری نمیتونستم تا صبح بخوابم، من که در ساختمون و قفل کرده بودم پس جایی برای ترس وجود نداشت، قدمهامو تندتر کردم و خودمو به آشپزخونه رسوندم، در یخچالو باز کردم و مثل آدمایی که از بیابون اومدن شروع کردم به خوردن آب،هیچی به خوشمزگی آب خنک نیست اونم وقتی که بعد از اینهمه ترس و با مشقت بدستش آورده باشی ،تقریبا نصف شیشه رو خوردم،شیشه رو گذاشتم سر جاش و میخواستم در یخچالو ببندم که یه نفر از پشت جلوی دهنم و گرفت و فرصت هیچ عکس العملی بهم نداد...............

قلبم دقیقا توی دهنم بود و قدرت هر دفاعی ازم گرفته شده بود،ولی قبل از اینکه بطور کامل قالب تهی کنم صدای آشنایی در گوشم گفت :

_ چیزی نیست ........منم........دستمو که ورداشتم داد نزنی ها............

و آروم دستشو از رو دهنم برداشت،یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم به طرفش، هنوز تموم تنم می لرزید و قلبم با شدت میکوبید،به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و با هق هق داد زدم :

_ تو اینجا چه غلطی میکنی بهزاد؟........داشتم از ترس میمردم.........

چشماشو بست و جواب داد:

_ متاسفم.........اگه سر و صدا میکردی آرش وحشت میکرد........

romangram.com | @romangram_com