#شروع_از_پایان_پارت_51


_ کیانا خواهش میکنم........

دلم براش سوخت،حتما خیلی سختش بود که داشت اینجوری التماسم میکرد سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم، همونجایی که وایستاده بود با صدای گرفته ای ادامه داد:

_ خواهش میکنم شرایط منو درک کن..........به خدا من نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم.

به شدت تحت تاثیر لحنش قرار گرفتم.اگه با گوشای خودم نشنیده بودم باورم نمیشد بهزاد اینجوری به کسی التماس کنه. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم:

_ چی میشه تو هم شرایط منو درک کنی؟

سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم اما جرات نداشتم سرمو ببرم بالا، میترسیدم توسط نگاه غمگین و جذابش خلع سلاح بشم.رفت سمت در و قفل و باز کرد و خودش رفت سمت پنجره،حالا که پشتش به من بود با جرات سرمو گرفتم بالا و بهش خیره شدم اما احساس میکردم ازهمون طرف هم نگاه پر سوزش داره تا عمق وجودم و میسوزونه ، قبل از اینکه اشکام دوباره جاری بشه یا اتفاق دیگه ای بیفته با سرعت از اونجا خارج شدم و خودمو به اتاقم رسوندم، درو از داخل قفل کردم و خودموانداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم.

صبح با صدای دستگیره ی در از جا پریدم. با وحشت نشستم رو تخت و به در خیره شدم. کسی میخواست در و باز کنه ولی به خاطر قفل بودن در موفق نمیشد.

_ کیانا چرا در قفله؟

با شنیدن صدای آرش یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند رو لبم نشست. رفتم در و براش باز کردم :

_ سلام.......من خیلی گشنمه.


romangram.com | @romangram_com