#شروع_از_پایان_پارت_43
_ برام اهمیتی نداره،من دوستش دارم.
_ اما هنوز دو روز نیست که همدیگه رو میشناسین،تازه هنوز با هم حرف هم نزدین.
_ لازم نیست با هم حرف بزنیم ، حتی اگه لال هم بود من دوسش داشتم.
دیگه جای هیچ بحثی نبود، یه لبخند بهش زدم:
_ هر چی تو بخوای.
نمیخوام به روزی که با مریم و ژان پل رفتیم تا فامیلا و آشناهای منو جمع کنیم حتی فکر کنم،این بدترین اتفاقیه که تو زندگی کسی ممکنه رخ بده. اینکه کسایی رو که یه عمر میشناختی و باهاشون زندگی میکردی، بچه هایی که تا همین چند وقت پیش باهاشون بازی میکردی، دختر و پسرایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدی ، دوستایی که باهاشون درد و دل می کردی و همه ی کسایی که به اندازه ی تمام عمرت ازشون خاطره داری رو بخوای با بدنهای پوسیده روی همدیگه تلنبار کنی و روشون بنزین بریزی و بعدش کبریت بکشی کابوسیه که برای دیوونه کردن هر آدمی کافیه.دیگه کینه هایی که از بعضیاشون داشتم و بدیهایی که ازشون دیده بودم کاملا رنگ باخته بود و فقط خاطرات خوبی که ازشون داشتم جلو چشمم میومد. این وسط فقط صحبتها و آروم کردنای مریم و ژان پل بود که تونسته بود منو سرپا نگه داره.......
وقتی برگشتیم خونه بهزاد اصلا باهام حرفی نزد، فکر کنم هنوزم به خاطر اینکه به حرفش گوش نداده بودم از دستم ناراحت بود، چون اون مخالف صد در صد این کارم بود، احتمالا به خاطر اینکه یادش بود اون سری که با هم رفتیم چقدر برام سخت بود. ولی من به حرفاش توجهی نکردم و کار خودمو انجام دادم، حالا احساس میکردم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده ولی نمیتونستم تصاویر وحشتناکی که اونروز باهاشون مواجه شده بودمو از جلوی چشمام دور کنم.
توی همین یکی دو روز تونسته بودم با مریم رابطه ی خیلی خوبی برقرار کنم احساس میکردم تو کل زندگیم این بهترین دوستیه که پیدا کردم. و این موضوع که قراره فردا با ژان پل بره فرانسه تا جیمز و تحویل نیک بدن بدجوری اذیتم میکرد.طبق خواسته ی مریم به ژان پل گفته بودم که علاقه ی مریم به اون از چه نوعیه و ژان پل هم با روی باز پذیرفته بود.این موضوع خیلی برام جالب بود که اگه آدم زیاد به خودش سخت نگیره روابط چقدر راحت شکل میگیرن. وقتی خودمو با مریم مقایسه میکردم میدیدم اون ترسی که من از نزدیک شدن دیگران به خودم خصوصا جنس مخالف دارم مریم اصلا نداره، که اینو هم میشد به معجزه ی عشق ربط داد و هم به اینکه مریم ژان پل رو ناجی خودش میدید و وقتی که همه ی درها به روت بسته بشه و خودتو تنهاترین عالم بدونی حضور یه نفر دیگه چقدر میتونه تاثیر گذار باشه و مرتبه ش تو قلب آدم چقدر بالا میره همونطور که مرتبه ی آرش تو قلب من به اوج خودش رسیده بود و وابستگیم به بهزاد هم احتمالا یه همچین چیزی بود.
وقتی قرار بود مریم و ژان پل به سمت فرودگاه حرکت کنن با گریه مریم و بغل کردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش جدا بشم و بهزاد که حالا یه روزی میشد از جای خودش بلند شده بود به زور منو ازش جدا کرد.
باز هم من مونده بودم و بهزاد و آرش.با رفتن مریم و خلوت شدن خونه دوباره همون کابوسا میومد سراغم....... بی اراده به یه نقطه خیره میشم و اون تصویرا از جلوی چشمم رژه میرفتن و هر چقدر بهزاد باهام صحبت میکرد و سعی میکرد منو از فکر اون روز دور کنه بی فایده بود. یه روز که سر میز نشسته بودیم و ناهار میخوریم متوجه شدم که آرش غذاشو نمیخوره و زل زده به من ، قاشقشو ازش گرفتم و پرش کردم و گرفتم سمت دهنش ولی قاشقو پس زد و از رو صندلی بلند شد و رفت بیرون، همونجور که قاشق دستم بود با تعجب به بهزاد نگاه کردمو گفتم:
romangram.com | @romangram_com