#شروع_از_پایان_پارت_167
_ زود برگرد .........
و با لیوان از پله ها رفت بالا ، از قیافه ش خستگی میبارید ، تو دلم دعا میکردم خوابش ببره تا بتونم بیشتر بیرون بمونم..........از خونه زدم بیرون ، ماشین بهزاد سر خیابون منتظرم بود ، درشو باز کردم و با لبخند نشستم داخلش .......با لبخند نگاهم میکرد ،
با تعجب گفتم :
_ راه بیفت دیگه ! ......
به سختی نگاهشو کند و ماشین و روشن کرد ،
_ چقدر میتونی بمونی ؟
_ زیاد دور نرو، به مامان گفتم میرم سوپری ............
_ بگو چیزی که میخواستی این سوپری نداشته رفتی جای دیگه بگیری .........
_ گفتم بستنی میخوام ، بستنی که همه جا داره ........
_ یه بهانه ای جور کن دیگه ، بگو بستنی اکبر مشتی میخواستم .......اینقدر هم با من بحث نکن ، بگو چشم ........
romangram.com | @romangram_com