#شروع_از_پایان_پارت_164

_ هر چی هم باشه تو یه دختر کم سن و سالی .........اگه یکی بخواد گولت بزنه میتونه.......تو از کجا میخوای بفهمی راست میگه ؟

_ من از بهزاد مطمئنم .......

_ اااا......اسمش بهزاده ؟......اسم و آدرسش و بده میخوام برم تحقیق کنم ......

با خوشحالی گفتم :

_ باشه میدم ........ولی فرزاد ! ......نمیخوام از دست من ناراحت باشی .......

چند لحظه تو چشمام زل زد و گفت :

_ ناراحتم ، خیلی هم ناراحتم.......چه تو بخوای چه نخوای ........آدرسشو برام اس ام اس کن ......

پول غذاها رو گذاشت رو میز و رفت ، از پشت پرده ی تار اشک نتونستم بیرون رفتنشو واضح ببینم ، این هم از این .......ولی قلبشو شکستم .......خدایا یکی بهتر از منو سر راهش قرار بده .......فرزاد خیلی گناه داره ........خیلی خوبه ، خیلی ........

از رستوران که اومدم بیرون به ژان پل زنگ زدم تا اگه هتله برم پیشش ......ولی هتل نبود ، برای ناهار فردا با هم تو رستوران هتل قرار گذاشتیم ، قرار شد بهزاد هم باشه ، قبل از اینکه برگردم خونه بوم و رنگ خریدم ، یه سالی میشد نقاشی نکشیده بودم اما حالا دوست داشتم تصویری که از آرش یادم مونده رو روی بوم پیاده کنم .........به خونه که رسیدم فوری لباس عوض کردمو مشغول شدم ........نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با صدای در حیاط سر بلند کردم ، هوا داشت تاریک میشد و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ........خواستم برم پایین پیش مامان که گوشیم زنگ خورد ، وقتی اسم بهزاد و رو گوشیم دیدم دلم از خوشی غنج رفت ........سریع جواب دادم و با لحن شادی گفتم :

_ سلاااااااممممم......

_ سلام عزیز دلم .......خوبی؟

romangram.com | @romangram_com