#شروع_از_پایان_پارت_139
ساکت شد و اونم مثل من به دریا خیره شد ،
_ اگه آرش الان اینجا بود با هم مجسمه ی شنی درست میکردیم......
_ اگه میخوای من چیزی نپرسم باشه نمیپرسم ، ولی اگه به من بگی شاید بتونم کمکت کنم پیداش کنی....
_ اگه کمکی از دستت بر میومد بهت میگفتم ولی گفتنش فایده ای نداره....
وقتی برگشتیم هتل دم در اتاقا بهش گفتم :
_ میشه فردا برگردیم؟
_ حالا که این همه راهو اومدی نمیخوای دو روز بیشتر بمونی و یه حال و هوایی عوض کنی ؟ تازه اگه برگردی مامانت مشکوک نمیشه که بعد از اون همه اصرار چرا نرفته برگشتی ؟
قبول کردم بمونم ولی تنها کاری که تو دو روز باقی مونده میکردم این بود که برم ساحل و زل بزنم به دریا ، فرزاد بدون اینکه به من بگه یه بار دیگه رفته بود اون محل و از بقیه ی همسایه ها هم درباره ی آرش تحقیق کرده بود ولی میگفت هیچ کس همچین بچه ای رو نمیشناخته ، اون از بهزاد ، این هم از آرش ......پس حکمت اون اتفاقا چی بود ؟ نمیتونستم بگم اون خواب .....چون خواب نبود ، 5 ماه از زندگی من بود، هیچ دوره ای تو 18 سال زندگیم به اندازه ی اون 5 ماه واقعی نبوده .......من همه ی اتفاقات اون 5 ماه و با تمام وجود احساس میکردم ، درد ......لذت .....حتی طعم غذاهایی که خورده بودم .....بوی تن بهزاد و آرش و مریم ......واقعی تر از اونا هیچ لحظه ای تو زندگیم نداشتم..........اما حالا فقط یه علامت سوال بزرگ تو مغزم بود که هیچ جوابی براش نداشتم.......
بالاخره اون دو روز هم تموم شد و با فرزاد برگشتیم خونه ، دست از پا درازتر و نا امید تر از قبل ، وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم فرزاد خواست چند لحظه صبر کنم و بعد از کلی مقدمه چینی و من من کردن گفت :
_ کیانا باید اعتراف کنم ازت خوشم اومده ......موافقی یه مدت با هم بریم بیرون تا بیشتر با هم آشنا بشیم ؟......شاید تو هم از من خوشت بیاد ......
romangram.com | @romangram_com