#شیطان_صفت_پارت_54
دستم را پایین آوردم و مقابل صورتم گرفتم. با دیدن خون، تعجب کردم. اما آن قدر هوشیار نماندم تا بفهمم چه کسی مرا زده است. پشت پلکم تاریک شد و از هوش رفتم.
*****
بارمان، وحشت زده نگاهش بین جانان که بی جان روی زمین افتاده بود و یسنا که سنگ بزرگی را بالای سر او نگاه داشته بود، در چرخش بود.
یسنا که هم چو ماری مسخ شده به جانان خیره بود، ناگهان به خودش آمد. گامی به عقب برداشت و سنگ را به گوشه ای پرتاب کرد و نالید:
-من کشتمش...
صدایش رفته رفته بالا رفت:
-من کشتمش، من اونو کشتم.
و در نهایت صدای جیغ هایش بلند شد:
-کشتمش، نمی خواستم بکشمش...
به صورت خود چنگ می زد و صدای جیغش، در کل باغ می پیچید.
شایان که با
دیدن جانان، یاد صحنه ی دلخراش مرگ مهسا افتاده بود، سریعا به سمت یسنا دوید و دست های او را گرفت تا به خودش آسیبی نزند.
بارمان به سمت جانان آمد و مقابل او نشست. نبض او را میان دست هایش گرفت. با لمس نبض ضعیفی، لبخندی روی لب هایش آمد و رو به تمامی افراد که مات و مبهوت به جانان غرق خون خیره بودند، فریاد زد:
-هنوز زنده است، کمکش کنید ببریمش بیمارستان.
سپهر گامی جلو گذاشت و با تردید پرسید:
-بهتر نیست بذاریم این جا بمیره؟
بارمان با اخم غلیظ او را نگریست. او هم برای اصلاح حرفش،لب هایش را تر کرد و گفت :
-آخه اگه اون بمیره، دیگه کسی نیست که داستان رو ادامه بده.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
-و اگر مرده ی اون ما رو نفرین کرد چی؟
سکوت مجددا در جمع حکم فرما شد.
romangram.com | @romangram_com