#شکیبا_پارت_47
منم می رم تو اتاقم ... ولی از لاي در اتاقم می بینمش که داره گریه می کنه ....
اون روز فهمیدم مبینا با اون سن کم بزرگ فکر می کنه ... ناچاره بزرگ فکر کنه تا درد پدرش رو بفهمه ... و این سخته ...
مثل من که باید سعی می کردم هم مادر باشم هم پدر ... هم دوست و هم همدم .. براي بهار و علی ... تا کمتر غصه بخورن ..
و نذارم بفهمن دارم خرد می شم زیر بار مسئولیتی که چیزي ازش نمی دونستم ....
همون چهل روز خیلی بهم فشار آورد ... از همون روزاي اول دیدم مسئولیتی که داشتم با کار کردنم مغایرت داره .... مسئولیت
رادین .. روحیه ي علی که داشت افسردگی می گرفت ... تنهایی بهار .. همه و همه وادارم کرد دست بکشم از کار کردن ........
به قول خاله ... اولین فداکاري براي اونایی که دوسشون داشتم همین کارم بود ... به قول خاله تو طول تاریخ اسم زن در کنار
ایثار و فداکاري نقش بسته ...
ضربه اي روي سنگ قبرها زدم و شروع کردم به فاتحه خوندن ..... علی هم دست رادین رو گرفت و شروع کرد به راه بردنش
....
مثل همیشه کلی حرف داشتم با عزیزانم بزنم ... ولی به جاش فقط آروم آروم اشک ریختم .... باز هم مثل هر هفته فقط گفتم
دعام کنن ... دعا کنن که بتونم از پس همه چی بر بیام .... دعام کنن تا جایی کم نیارم ....
با صداي مبینا چشم از سنگ گرفتم ...
مبینا – سلام ...
سر بلند کردم و بهش لبخندي زدم ... دست هام رو از هم باز کردم و کشیدمش به آغوشم ...
من – سلام گل قشنگم ... خوبی ؟ ...
لبخندي زد ...
مبینا – بله خوبم ... خیلی وقته اینجایین ؟ ...
من – تقریباً .... تو کی اومدي ؟ ..
مبینا – چند دقیقه است .... اول رفتم پیش مامانم و بهش سلام کردم ... بعدم اجازه گرفتم بیام پیش شما ...
ب*و*سیدمش ...
من – از کی اجازه گرفتی ؟ ..
مبینا – اول از مامانم ... بعد هم از بابام ....
متعجب نگاش کردم ...
من – بابات ؟ ... مگه بابات هم اومده ؟ ...
سري تکون داد و خوشحال جواب داد ...
مبینا – آره ... امروز با بابام اومدم ... بهم قول داده بود این دفعه با هم بیایم ....
@romangram_com