#شکیبا_پارت_35
خاله با خودش کلی مواد غذایی آورده بود ... می دونست که تو قحطی هستیم .... می دونست تو یه شهر زلزله زده چیزي براي
خوردن و نوشیدن پیدا نمی شه .... هر چی فکر می کرد مورد نیاز باشه با خودش آورده بود ....
خاله کنارم نشست .... مثل من زل زد به تاریکی .... به لطف بچه هاي هلال احمر یه چادر برامون برپا شده بود .... با اینکه
باید می رفتیم و تو چادر هایی که زیر نظر خودشون بود می موندیم ... ولی وقتی دیدن نمی خوایم از جنازه ها جدا بشیم و می
خوایم کنار همون آوارها بمونیم برامون چادر زدن .....
خاطره کنار بهار و رادین .... و خشایار کنار علی تو چادر بودن ... و من کمی دورتر از چادر رو تخته سنگی از آوار نشسته بودم و
زل زده بودم به تاریکی ....
به چیزي که می دونستم شده کل زندگیم .... تاریکی و سیاهی .....
با صداي خاله از کنارم برگشتم و نگاهش کردم .... همونجور که مثل من زل زده بود به تاریکی گفت ...
خاله – سخته ... سخته این راه رو تنهایی رفتن .... سخته که بدون اینکه بخواي به کسی تکیه کنی .... یا کسی حمایتت کنه
زندگی کنی .... روزي که شوهرم رفت فکر می کردم زندگی تموم شده ... هیچوقت فکر نمی کردم بتونم دوباره سر پا بشم ....
همون روزا زهرا .. مادرت ... بهم گفت که به خاطر بچه ها باید بتونم ... باید زندگی کنم .... گفت تموم امید خاطره و خشایار به
منه .... گفت تنهام نمی ذاره ... و واقعاً هم تنهام نذاشت .... نه زهرا و نه آقا رضا .....
سرش رو انداخت پایین ...
خاله – تو دهنم نمی چرخه بگم خدا رحمتشون کنه ... فکر نکن نمی فهمم حالت رو ... منم تنها شدم ... همین دوتا حامی رو
داشتم که اونا رو هم از دست دادم ... پدرت و مادرت به قدري هوامو داشتن که نمی ذاشتم زیر بار زندگی خم بشم .... ولی
حالا ....
آهی کشید ...
خاله – بهشون مدیونم ... ده سال اونا براي من همه کاري کردن .. حالا نوبت منه ... نوبته منه که جبران کنم و نذارم
دخترشون تنها بمونه ...
دستی انداخت دور شونه م ...
خاله – من تنهات نمی ذارم ... ولی یه چیزایی رو باید بدونی و بهشون فکر کنی .... برگرد و علی رو ببین ... تنهاست ... نه
پدري و نه مادري ... و نه حتی یکی از فامیلش ... هیچکس رو غیر از تو نداره ... بهار هم همینطور و ..... و رادین .... بهار هنوز
خیلی کم سنه براي مادر بودن و مادري کردن .... هنوز نیازه یکی خودش رو کمک کنه تا راه رو از چاه پیدا کنه ....
نگام کرد ...
خاله – نمی گم تو خیلی بزرگی ... ولی امید اونا تو هستی .... بزرگ شو ... تصمیم بگیر و بلند شو رو پاهاي خودت بایست ...
براي علی مادر باش ... پدر باش .... براي بهار دوست باش و همه کس ..... و رادین .... یکی از شما دوتا باید بشه مادرش ....
@romangram_com