#شکیبا_پارت_117
وارد خونه که شدیم اولین کاري که کردیم این بود که فرش یکی از اتاقا رو پهن کنیم تا علی و رادین اونجا موندگار بشن ... و
بعدش من و بهار راه افتادیم سمت آشپزخونه تا بتونیم اونجا رو سریع سر و سامون بدیم ....
یک ساعتی بود که من و بهار مشغول بودیم ... که صداي زنگ در خونه باعث شد دست از کار بکشم و برم در رو باز کنم ..
به خیال اینکه خشایار یا خاله پشت در هستن بدون اینکه اهمیتی به سر و وضعم بدم ... یه روسري رو سرم انداختم و در رو باز
کردم ...
با دیدن آدمایی که پشت در بودن با تعجب دستم رو به طرف دهنم بردم و بعد بی اختیار دستم رو به صورتم کشیدم ...
امید ... مهشید و شوهرش مهدي ... ایستاده بودن و من رو نگاه می کردن ..
مهشید خنده اي کرد ...
مهشید – نکن دختر ... همه ي صورتت رو کثیف کردي ...
از جلوي در کنار رفتم ... سلام کردن و اومدن داخل ... نگاهی به خونه انداختن .... باز مهشید به حرف اومد ...
مهشید – ما اومدیم کمک ... خوب بگو از کجا شروع کنیم ؟ ... می خوایم تا شب همه چی سر جاي خودش قرار بگیره ...
هنوز تو شک بودم ... اونا قرار بود تا سیزدهم مسافرت باشن ... ولی ... اومده بودن کمک ما ...
بی اختیار نگاهی به صورت جدي امید انداختم ... چقدر دلتنگش بودم ... چقدر دلم می خواست باز هم این صورت جدي رو
ببینم ... غرق شدم تو صورتش ....
نزدیک اگر باشی غرق تو می شم
دور از چشات هرگز آروم نمی شم
از غم دلم دوره آخه تویی امیدم
دیگه دوریت محاله واست جونمو می دم
انگار فهمید نگاهش می کنم .. چون چشم از خونه گرفت و نگاهم کرد .. و لبخند محوي زد .
نگاهش از چشمام کمی بالاتر رفت و همونجا موند ... خیلی لازم نبود فکر کنم تا بفهمم داره ابروهام رو نگاه می کنه ...
حق داشت ... اون ابروهاي پر .. تبدیل شده بود به ابروهاي حالت داري که به واسطه ي تمیز شدن ، مرزي دو طرفش ایجاد
شده بود ... کوتاه شده بود و مرتب ...
دوباره یه نگاه کلی به صورتم انداخت .... انگار می خواست بفهمه مدل ابروهام بهم میاد یا نه ... منتظر نگاش می کردم ببینم
چه عکس العملی نشون می ده ... اما تغییري تو صورتش به وجود نیومد که بخوام بفهمم خوشش اومده یا نه ...
هنوز غرق نگاه کردنم بود که با حرف مهشید نگاه ازم گرفت ...
مهشید – خوب شکیبا جان می گی از کجا باید شروع کنیم یا می خواي بازم وایسی و نگاهمون کنی ؟ ...
به خودم اومدم ... حتی سلام هم نکرده بودم ... با خجالت لبخندي زدم ..
@romangram_com