#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_95
_ندونی بهتره.کاری که خواستم انجام بده.
_من تا ندونم چرا ،هیچ کاری نمیکنم.چی تو سر تو و اون پسر دایی احمقته؟وسایلشو جمع کنم که چی بشه؟کدوم گوری میخواد بره؟
شاهد جواب نداد.چهره اش آنقدر بی حالت و محکم بودکه نمیشد هیچ چیز را از آن خواند.حقا که بازیگر توانایی بود.حتی در زندگی واقعی! جواب هیچکدام از سوال هایم را نداد.بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.یک دست لباس و یک سری وسایل شخصی برداشت و با خود به اتاق کار آرین بود.از داخل کشوهای میز آرین هرچه ورق و مدرک بود برداشت و روی لباسها که روی میز بودند گذاشت.گوشی اش زنگ خورد.برگشت و یک لحظه به من که دم در ایستاده بودم و حیران نگاهش می کردم نیم نگاهی کردم بعد گوشی اش را جواب داد:الو...آره...آره اونا رو هم برداشتم...گاو صندوق؟باشه...ببین...
امان ندادم حرف دیگری بزند.درحالی که مطمئن بودم آرین آن سوی گوشی است گوشی را از دست شاهد کشیدم و به گوشم چسباندم و گفتم:الو آرین؟هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟چرا خبرم نکردی که نمیای؟چرا...
صدایی سرد و بی احساس...صدایی که عادت به شنیدنش نداشتم در گوشم پیچید:گوشیو بده شاهد کارش دارم.
با عصبانیت گفتم:من هم با تو کار دارم.چرا شما دو تا اینقدر عجیب شدین امروز.پاشو بیا خونه آرین... باید ببینمت.
_شهرزاد هر چی بود دیگه تموم شد...من دیگه هیچوقت به اون خونه برنمی گردم.
ضربه ای که با شنیدن آن جملات به من وارد شد آنقدر شدید بود که باعث شد تلو تلو بخورم.صدایم لرزید اما پوزخندی ناباورانه زدم و گفتم: این چه جور شوخیه؟
_خودتم خوب میدونی که شوخی نیست...لرزش صدات داره داد میزنه.
پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.به آرامی زانو زدم.آرین با همان لحن خونسرد و بی احساس ادامه داد:دیگه تموم شد...دیگه نمی خوامت...اینجا آخرهزار و یک شبه شهرزاد !
با صدایی لرزان گفتم:آرین نمی فهمم معنی حرفاتو...
_دارم میرم...برای همیشه...تا یه زندگی جدید رو شروع کنم.
_خب بذار منم تو این زندگی جدید باشم!
_نمی خوام باشی!میدونی شهرزاد...برام تکراری شدی... دیگه دوستت ندارم
_دروغ میگی...من آرینمو خوب میشناسم.اینها رو کی مجبورت کرده بگی؟
به سادگی گفت:دروغ نمیگم خانوم!ازت خسته شدم.از تو و تکرار مسخره ی این زندگی پنهانی!کم آوردم.
romangram.com | @romangram_com