#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_93

_خودتو به نفهمی نزن دختر!تو خدمتکار این خونه نیستی.خوب میدونم که مدتهاشت خانوم این خونه و زن آرینی.
_دیر فهمیدی!قبل از تو هم چند نفر دیگه میدونستن قضیه رو!
_آره میدونم!هرکاری آرین بکنه اون شاهد بی لیاقت و زن از تو بدترش خبر دارن!
_در مورد شاهد و ستیلا درست حرف بزن!
بی اهمیت به حرفم گفت:پاتو از زندگی آرین بکش بیرون.
_تو نمیتونی دستور بدی چه کار کنم.آرین عشق منه و از اون مهمتر عاشق منه!تو هم نمی تونی مانع بشی.
ماریا با لحنی تحقیرآمیز گفت:سلیقه ی آرین چقدر افت پیدا کرده که عاشق تو شده! اگه به زیبایی و جذابیت باشه که من ازت سرم! اگه به خواتسنی بودن باشه که من قطار قطار خواستگار دارم که برام میمیرن.اگه به پول باشه...
با حرص و شم گفتم:به این چیزا نیست!متاسفم که نگرشت به زندگی و عشق اینقدر حقیره...به انسانیت و شعور و شخصیته.به آدم بودن و نجابته!
ماریا بی آنکه کم بیاورد گفت:تو یچکدوم از اینها رو هم نداری!تو فقط یه گدای بدبختی که با هزار دوز و کلک آرین رو خر کردی...تو یه تیکه آشغالی که میتونم راحت پاکت کنم!
تحمل این توهین ها را نداشتم.دستم را بلند کرد و با تمام زورم سیلی محکمی به گوش او زدم که دهانش باز ماند.نفس نفس زنان و با خشم نگاهش میکردم.او هم در حالی که دست چپش را روی گونه اش گذاشته بود حیران و متعجب نگاهم کرد.مطمئن بودم این دختر نازپرورده هرگز از هیچکس سیلی نخورده.
گفتم:تو حق نداری با وقاحت تمام تو خونه ی خودم بهم توهین کنی!من و آرین با هم میمونیم و افراد حقیری مثل تو هم نمیتونن ما رو از م جدا کنن.گمشو از خونه ی من برو بیرون!
ماریا گفت:بهت نشون میدم!بهت ثابت میکنم که میتونم ازت دورش کنم لعنتی.
و از خانه خارج شد .من هم در را محکم پشت سرش بستم و همانجا نشستم و زار زدم.تا کی باید توهین های ماریا را به جان می خریدم و دم نمی زدم.تا کی تحمل می کردم؟چند دقیقه بعد بلند شدم و به سمت تلفن رفتم تا به آرین زنگ بزنم و بگویم چه شده اما منصرف شدم.ماریا نمی توانست کاری کند پس چرا آرین را که روی این موضوع به شدت حساس بود عصبی می کردم؟
قصه سی و سوم:
آن شب آرین به خانه نیامد.گوشی اش خاموش بود.با شاهد و چند نفر از دوستانش هم تماس گرفتم اما خبری از آرین نداشتند.دلم شور میزد.می ترسیدم تصادف کرده باشد وگرنه چه دلیل دیگری برای تاخیرش می توانست داشته باشد؟
آن شب از نگرانی چشم بر هم نگذاشتم تا شاید کسی خبری از آرین بدهد اما هیچ خبری نشد.با صدای اذان صبح که از دور دست می آمد بلند شدم.وضو گرفتم و نمازم را خواندم...همانجا هم روی سجاده خوابم برد...بیدار که شدم ساعت 12ظهر بود.یک لحظه از اینکه در آن وضعیت خوابیده ام تعجب کردم اما سریع ذهنم روشن شد و با نگرانی و به امید اینکه صدایی جوابم دهد گفتم:آرین...آرین برگشتی؟آرین؟

romangram.com | @romangram_com