#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_54

_خیلی بدجنسی آرین!
_همینه که هست!
و بعد از در آوردن پیرهن سفیدش وارد حمام شد و در را بست.بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.بطری آب را از داخل یخچال در آوردم و همانطور به لب گذاشتم و تا توانستم آب نوشیدم.بطری را روی اپن گذاشتم .دو دستم را روی اپن گذاشتم و سرم را پایین انداختم.در حالی که با انگشتانم روی سطح چوبی اپن ضرب گرفته بودم نفس های عمیق میکشیدم.بعد از یکی دو دقیقه سرم را بالا گرفتم و زیر لب گفتم:ترسو نباش!
سریع به سمت اتاق خواب دویدم.لباسهایم را با یکی از لباس خواب هایی که سوغات آرین از فرانسه بود عوض کردم.مشکی بود و روی پوست بدنم زیبا جلوه میکرد.موهایم را باز کردم و اطرافم پخش کردم.کمی ادکلن زدم و بالاخره وقتی برق ها را هم خاموش کردم و فقط یک آباژور قرمز رنگ را در اتاق روشن کردم روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم...
***
از خواب پریدم و نگاهی به کنارم کردم.آرین آنجا نبود.در حالی که از شدت تشنگی زبانم به سقف دهانم چسبیده بود بلند شدم و از پارچ آب روی پاتختی کمی آب ریختم تا تشنگی ام رفع شود.بعد از نوشیدن آب بلند شدم و آرام به سمت در رفتم.در نیمه باز بود.کامل بازش کردم.طول راهرو را طی کردم و در حالی که درون تاریی ایستاده بودم دیدم آرین روی کاناپه کنار آباژور نشسته و در حال مطالعه کتابیست.ساعت دیواری 1نصفه شب را نشان میداد...جلو رفتم و گفتم:آرین؟
جا خورد.سریع برگشت و گفت:جانم؟
_تو نخوابیدی؟
_نه...یه سری کارا داشتم که مونده بود.فردا برای کلاس میخوامشون.تو چرا بیدار شدی؟
_کاب*و*س دیدم.کی خوابم برد؟
کارش نشستم .گفت:از حموم که اودم دیدم خوابت برده.عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشتم و گفتم:چشات قرمز شده!بسه دیگه!
آرین چشمانش را ماید و گفت:آره...خیلی خسته شدم.
و بعد انگار که تازه مرا خوب نگاه کرده باشد راست نشست و گفت:لباس قشنگیه!
با خجالت گفتم:اینم نمیپوشیدم سنگین تر بودم!!
_بیا اینجا!
روی پایش زد.جلو رفتم و روی پایش نشستم.پس از چند ثانیه دستم را دور گردنش حلقه کردم و به آرامی گفتم:آرین تو الآن دیگه همه ی کی و کار منی! تنها امید زنده موندنمی!قول بده که تنهام نمیذاری...

romangram.com | @romangram_com