#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_45
_از بیرون بله!ستوان جعقری بهشون دست بند بزنید.
هنوز مات و مبهوت به حرف هایی که شنیده بودم فکر می کردم.یعنی فکر می کردند من دزدی کرده ام؟چرا چنین فکر می کردند؟چه مدرکی علیه من داشتند؟
به زور گفتم:اجازه بدید کیفمو بردارم.
و از روی سکویی در نزدیکی در کیفم را برداشتم و اجازه دادم زن چادری که ستوان جعفری خطاب شده بود به دستم دستبند بزند.بغض گلویم را فشرد.
_به خدا اشتباه میکنید!
_تو کلانتری معلوم میشه!
_آخه جناب سروان!
_خانوم تمام مدارک علیه شماست پس بیخودی کتمان نکنید!
در کمال ناباوری همراه ستوان جعفری سوار اتومبیل شدم.سروان مقدم هم جلو کنار راننده که یک سرباز وظیفه بود نشست و در حالی که بی سیم دستش بود گفت:راه بیفت.
ماشین به حرکت در آمد.در طول راه هیچکس حرفی نزد.اشک در چشمانم جمع شد.تصورش را هم نمیکردم که روزی دستبند به دست به اداره پلیس بروم.کلانتری چند خیابان آنطرف تر بود .وقتی ماشین داخل حیاط کلانتری متوقف شد سروان مقدم پیاده شد .ستوان جعفری هم یکی از لنگه های دستبند را باز کرد و به دست خودش بست بعد پیاده شدیم.سروان مقدم جلوتر میرفت و ماهم پشت سرش به سمت ساختمان کلانتری میرفتییم.وقتی داخل ساختمان کیفم را تحویل دادند سروان مقدم که مرد جوانی حدود سی ساله بود و هیکل ورزیده ای داشت گفت:ستوان جعفری ببرش بازداشتگاه.
ستوان جعفری ادای احترام کرد و گفت:بله قربان
بعد هم مرا به دنبال خودش کشید و به طبقه پایین که بازداشتگاه ها در آن قرار داشت برد.مرا به بازداشتگاه زنان برد و تحویل نگهبان آنجا داد.در تمام این مدت و تا وقتی که وارد بازداشتگاه خالی از مجرم شدم و در را پشت سرم بستند بغضی در گلو داشتم اما وقتی یک گوشه نشست و پاهایم را در آغوش گرفتم بغضم شکست و زار زار گریه کردم.حتی نمیتوانستم افکارم را جمع و جور کنم.نمیدانم چقدر گذشت که در باز شد و نگهبان گفت:بیا بیرون.
بلند شدم و به آرامی به سمت در رفتم.زن باز به دستم دست بند زد و بازویم را گرفت و با خود به طبقه دوم برد.دری را که رویش نوشته بود" اتاق بازجویی" .با خواندن اسم اتاق بازجویی تنم لرزید.نمیدانستم چطور میخواهند بازجویی کنند.وارد که شدیم اتاقی را دیدم ک چند صندلی و یک میز در خود داشت و پنجره ای داشت که از آن میشد اتاق دیگری را که آنسو بود دید.درِ اتاق هم کنار پنجره بود.دو مرد آنجا بودند .زنی که مرا آورده بود ادای احترام کرد و در را پشت سرمان بست و گفت:متهم پرونده شماره(...)رو آوردم.سروان مقدم میخوان ازش بازجویی کنن.
یکی از دو مرد بلند شد و گفت:بیاریدش داخل.
و به سمت درِ اتاق آنسوی شیشه رفت.برروی صفحه کلید کنار در چند دکمه را فشرد.صدای بوق کوتاهی آمد و در باز شد.زن مرا به سمت اتاق برد.وارد که شدم گفت:برو بشین الان میان.
و بعد در را بست.این اتاق کوچتر ،تاریکتر و ساده تر از اتاق قبلی بود.دیوارها سفید بودند و یک میز چوبی کوچک وسط اتاق بود که دو صندلی رو طرفش قرار داشتند.به همراه یک پارچ آب و یک لیوان.با قدم های سست و بدون تعادل به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم.به آینه ی بزرگی که سمت راست من روی دیوار قرار داشت نگاه کردم .رنگم مثل مرده سفید شده بود.چشمانم قرمز بود و دستانم می لرزید.دیگر حتی توان گریه کردن راهم نداشتم.سرم را روی میز گذاشتم و نفس های عمیق کشیدم.چند دقیقه بعد در باز شد و همان پلیس خوش قیافه و خوش هیکل،سروان مقدم در حالی که پوشه ای دستش بود وارد اتاق شد.سرم را بلند کردم و صاف نشستم.چشمهایم را با دست پاک کردم و با نفسی عمیق خودم را آرام کردم.سروان مقدم روبرویم نشست.پرونده را روی میز گذاشت و باز کرد.خودکاری از جیبش در آورد و بی آنکه نگاهم کند گفت:...
romangram.com | @romangram_com