#شب_سراب_پارت_89

- آي رحيم بالاتر از من را کشتند صدايش در نيامده لگد زدن به سر زن بيوه بيکسي که کار ندارد.
- دختري که پسر را مي خواد مادرش را هم بايد بخواد ناخن را که نميشه از گوشت جدا کرد ، پسر زن ميگيره معني اش اين نيست که مادر را بايد طلاق بده .
- حالا تو بکار خودت برس ، مادر را ولش کن ، مادر هم براي خودش خدائي دارد .
- پس تو نري ؟ کي بايد بره خواستگاري ؟
کمي فکر کرد و گفت : شايد انيس خانم را بفرستيم آشنا داند زبان آشنا .
هر روز دو بار به عليمردان سر مي زدم با تاسف مي گفت " خبري نيست " غير از اون هيچکس هم دور و بر دکان ما آفتابي نشده ؟ " نه رحيم آقا ، مگر يکي ديگه هم بعله ؟ خنديدم ، نه پسر منظورم مثلا اوستا خودش يا بصير الملک است ، " نه مردي اينورها نديدم "
تا اينکه ظهر يک روز گرم مرداد ماه بود که عليمردان وقتي مرا از دور ديد بطرفم دويد ، چنان خوشحال بود که گوئي براي خودش امر خيري اتفاق افتاده " دادم آقا رحيم دادم " چي گفت ؟ " والله يه خرده اول بد عنقي کرد دلم را شکوند اما بعد مژدگاني هم داد " و سکه اي را که محبوب کف دستش گذاشته بود نشانم داد ، بگذار توي جيب ات ديدم ، گم مي کني ها ، با سرش اشاره کرد که نه .
دويدم ، بطرف ميعادگاه دويدم ، همانجائي که گفته بودم .
کوچه اي جلوي رويم بود که بر عکس باغ محبوب بسيار کثيف و گندآلود بود ، تصور گلي در ميان اين مزبله آزارم داد ، چرا ما بايد در همچو جاي کثيفي وعده ديدار داشته باشيم ؟ پشت ديوار پر از گل و ريحان است اما حيف که ما اجازه ورود به آنرا نداريم ، محبوبم آمده بود کنار ديوار ايستاده بود مظلوميت از تمام وجودش نمايان بود دلم مي خواست با مهرباني در آغوشش بگيرم و از او بخاطر اين ميعادگاه کثيف پوزش بطلبم ولي نه ، به خدايم قول داده ام که دست از پا خطا نکنم .
کف دو دست را در مقابل خودم بروي هم گذاشتم .
- سلام
- سلام
روزهائي را که نيامده بود شمرده بودم مي دانستم چند روز از آخرين ديدارمان مي گذرد .
- اين بيست و سه روز را کجا بودي ؟
- زنداني بودم
دلم هري ريخت ، نکند بخاطر آنچه که گذشته زندانيش کرده اند که گند را بدتر بالا نياورد ؟ مثل اينکه متوجه حيرتم شد گفت :
- به پدرم گفتم ، او هم قدغن کرد که از خانه خارج شوم . دکان تو چرا بسته ؟
لبخند رنگ پريده درد آلودي بر لبم گذشت .
- نمي داني ؟
- نه
- از پدرت بپرس
- چه طور ؟
- پدرت دکان را خريده ، ده روزي مي شود ، يک روز صبح که سر کار آمدم ديدم در دکان را بسته اند و ميخکوب کرده اند ، فورا شستم خبردار شد ، فهميدم قضيه از کجا آب مي خورد ، رفتم پيش اوستا ، گفتم چرا دکان را بسته ايد ؟ گفت بصيرالملک آدم فرستاد و پيغام داد که قيمت دکان را بگو ، من گفتم فروشنده نيستم ، گفت بصيرالملک فقط از تو قيمت دکان را پرسيد جواب سوالش را بده ، من هم قيمتي گفتم که گران تر از قيمت روز بود فرستاده اش رفت و آمد گفت بصير الملک گفت دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن که از فردا ديرتر نشود ، من هم قبول کردم همين .
با يک حرکت سريع پيچه اش را بالا زد و گفت :
- پس پدرم تو را بيکار کرد ؟ تو را از نان خوردن انداخت ؟ آخر زهر خودش را ريخت ؟
احساس کردم خون تمام رگهايم توي صورتم جمع شد ، خدايا اين دختر را چقدر دوست دارم گفتم
- عوضش اين ترياق شفايم را داد .
مثل اينکه حرفم را نشنيد يا شنيد و بروي خودش نياورد باز گفت :
- تو را از نان خوردن انداخت ؟

romangram.com | @romangram_com