#شب_سراب_پارت_87




-بلا گرفته آمد آتش را روشن كرد و گم و گور شد.



با وجود اينكه مي دانستم حق با مادر است اما دلم نمي ؟آمد كه به محبوب من نامهرباني كند ،بد بگويد ،نفرينش كند.لباس ام را در آوردم و بي حال روي زمين دراز كشيدم.



-رحيم رفته بودم پيش ملاي محله .



-براي چي؟



-گفتم يك استخاره اي بكنم ببينم آخر عاقبت كارمان به كجا ميرسد ؟اصلا صلاح است ؟مصلحت است ؟



-خب؟



-ملا كتاب دعا را باز كرد .يه چيزهايي خواند كه نفهميدم.خبيث خبيث مي گفت ،حاليم نشد ،گفتم آقا قربان جدت بروم به زبان خودمان بگو چه نوشته؟من كه سواد ندارم .


romangram.com | @romangram_com