#شب_سراب_پارت_64
عصبانی شد یکدفعه یادم آمدکه اوستا گفته حاجی خطابش کنم جون میگرد و خوش اخلاق میشود
من پیرمرد را سکه روی یخ کردی با این پا درد اینهمه راه را آمدم چه جوری دست خالی بروم
یکی دیگر جلوی دکان ایستاد این دیگه کیه
نگاه کردم محبوبه بود دلم فرو ریخت صدایم لرزید چکار کنم چه جور این پیرمرد را دست بسر کنم
حاجی چشم حالا شما تشریف ببرید من تا فردا پس فردا حاضر میکنم خودم میبرم دم در منزلشان
محبوبه رد شد مثل اینکه متوجه شد غریبه توی دکان است آهسته آهسته قدم بر میداشت معلوم بود که می ماند تا این مزاحم برود
بله حاجی شما فرمودید چشم شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان
عرقچین را از روی سرش برداشت موهایش را خاراند دوباره عرقچین را به سرگذاشت فس فس کنان از دکان بیرون رفت با نگاه دنبالش کردم تا مطمین شوم که دور میشود با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را پر شالش زد دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد
از پیچ کوچه که پیچید محبوبه پیدایش شد این دختر عجب بلایی است کجا بود
آخر رفت
فورا دستهایم را زیر بغلم گره کردم پشت میز کارم ایستادم که بین ما فاصله باشد دستهایم را قفل کردم که بی اختیار به طرفش دراز نشود
سلام
سلام
نگاهش نکردم رفتم به طرف دیوار لباسم آنجا اویزان بود دسته موهای گره کرده را از جیبم در آوردم بطرفش برگشتم نزدیکتر نرفتم می ترسیدم مثل آهنربا مرا جذب میکرد آهنرربا بود اما نه کهربا بود من در برابرش سبکتر از کاه می شدم دیگر آهن نبودم پر در می آوردم بی اختیار می شدم مرا بطرف خودش می کشید سرگردانم میکرد توی دلم زمزمه کردم اهدنا الصراط المستقیم دور ایستادم دستم را به طرفش دراز کردم
این مال شماست
با اشتیاق نگاه کرد مثل اینکه منتظر بود
چی هست
خنده ام گرفت چه بگویم گرفت پیچه را بالا زد دوباره صورتش را دیدم خندیدم او هم خندید
برگ سبزیست تحفه درویش
چشمهایش جادو میکرد مسحورم میکرد مثل مار که موری را مسحور کند جادو کند اسیر کند بطرف خودش بکشد و بالاخره خردش کند نه دیگر نباید اختیار از کف بدهم دیگر نباید این بازی ادامه داشته باشد کار را تمام باید کرد
می خواهم بیایم خواستگاری
گویا هیچ انتظار شنیدن این جمله را نداشت
نمی شود
چرا
مکث کرد بددل شدم نکند همانطوریکه نوشته هوس است دلم فرو ریخت خنده بر لبم خشکید رنگم پرید
می خواهند مرا به پسرعمویم بدهند
اه
بهانه است چه بگوید با تو چند صباحی بودنم هوس است هوس که خواستگاری نمی خواد هوس که جدی نیست حتما توی دلش به من می خندد که پسر بچه ای چشم و گوش بسته ام که تا با اون آشنا شدم می خواهم بروم خواستگاری بهانه می آورد
تو هم می خواهی
romangram.com | @romangram_com