#شب_سراب_پارت_146
هه من در چه فکرم این خدا بیامرز در چه فکر است
آقای دکتر خیلی ببخشید گوشواره ها را از جیبم در آوردم و جلویش گرفتم نگاهی به گوشواره ها کرد نگاهی توی صورت من انداخت
-چه کاره ای ؟ -نجار..... سرش را تکان داد:خدا نبخشدکسی را که تخم لقی توی دهان این مردم بیچاره ی این مملکت شکست.ورفت هه هه،هران کس که دندان دهد نان دهد. دست کرد گوشواره ها را برداشت گذاشت توی جیبش -درشکه خبر کن (15) یک ماه از ان ماجرا گذشت ،در طول این یک ماه نه محبوبه سراغ مرا گرفت ونه من دیگر توی اتاقش قدم گذاشتم ،توی اتاق دیگر همراه مادر صبحانه و شام میخوردم وهمانجا میخوابیدم . -می دانی رحیم ؟نمی خواهم تو زندگیت دخالت کنم ،اما اگر محبوبه پول نداشت این بلا را سر خودش وما نمی توانست بیاورد،پرس وجو کردم هفتاد هشتاد تومان برایش اب خورده داده ،اگر نداشت بچه تو را نفله نمیکرد -پول پدرش است چه بکنم ؟ -مگر پدرش دوماه چقدر می دهد؟ -سی تومان -با سی تومان که انهمه سرخاب وسفید اب،لباس کرپ داشین،پول خیاط نمیشه داد زیاد هم اوردوجمع کرد،هر دفعه دایه میاد میره اقلکن پنج تومانی بهش نمیده حساب مادر درست بود من هم هرچه در می اوردم در اختیار محبوبه بود ،هر وقت پول میخواستم او با کلیدش باز میکرد ومن بر میداشتم راست میگفت سه تا حکیم ،در عرض دو روز کلی از من پول گرفتند،انهم برای یک معاینه ،نمی دانم کدام پدر سگی این بلا رت به سرش اورده چقدر چاپیده چه داده چه گرفته شاید انگشترش را داده شاید گردن بندش را داه ،من گردن شکسته که شوهر نیستم خبر از رفت وامد زنم داشته باشم ،انگ بی غیرتی به پیشانیم خورده ،زنم رفته و بچه ام را پایین کشیده ونعش اش را پشت در کوچه پیدا کرده ام اینهم مزد اینهمه خدمت که برایش کردیم یک دستتان درد نکند نگفت یکماه است نمی گوید رحیم مرده است یا زنده ،نمی گویم بیاد این اتاق لااقل از انجا صدایم کند یکبار از مادر پرسید رحیم چه خاکی توی سرش میکند ؟ هرچه صبر کردم خبری نشد،اوضاع مالیم افتضاح بود ،اوضاع جسمیم هم دل به دریا زدم رفتم اتاق کوچک نه سلامی نه علیکی هیچ نگفت ،با بی اعتناعی به در چشم دوخته بود،احساس کردم خون در رگ هایم به جوش امده،مغزم سوت کشید ،می خواستم برگردم والا ممکن بود منفجر شوم ،جعبه ی پول روی تاقچه بود ،کلید همیشه پهلویش بود ،شاید پولی ان تو باشد -من پول لازم دارم -این ماه هنوز دایه نیامده پول ندارم عجب زن بی پشم ورویی است گویا تا بحال از پول پدرش زندگی میکردیم ،گویا من همیشه دستمزدم را تحویلش نمیدهم ،اصلا من میدانم با پولی که دایه می اورد چه میکند ؟ -گفتم من پول لازم دارم پول ها را چه کردی ؟ -خرج کردم - خرح ادم کشی ؟رفتی بچه ی من را انداختی؟تمام دار وندارمان را به که دادی؟بگو پیش کی رفته بودی؟همین که جلوی چه کسی دراز کشیده و خودش را در اختیارش گذاشته بود خودش مسئله بزرگی برای من شده بود ،دلم چرکین بود ،می خواستم بشناسمش ،بروم ببینم چه جور ادمی است می ترسیدم فکر بکنم که مرده بوده.......... با دستپاچگی بدون اینکه جواب سوالم را بدهد گفت : -هرچه پول داشتم زیر چراغ لاله گذاشته ام بردار برو انگار ارث پدرش را میدادیا من جیره خوارش بودم،پول خودم بود،اما چه پولی؟همه همه سه تومان سی شاهی زیر لاله بود . من هیچوقت دلواپس امدن نیامدن دایه نبودم ،اصلا توی خانه نبودم که ببینم امد یا نه،پول هم که به من ارتباط نداشت ،خودش میگرفت خودش بذل و بخشش میکرد،اما ایندفعه چون محبوبه ضعیف و لاغر شده بود متوجه برخورد دایه بودم می خواستم ببینم چه خواهد گفت این می گوید چه غلطی کرده و دایه چه عکس العملی نشان خواهد دادبالاخره ما با مادرش اشنا نشدیم فعلا مادر واقعیش همین دایه خانم است ،دلم می خواست دو کلام نصیحتش میکرد می گفت که کارهایش همه غلط است ان از عاشق شدنش این هم از بچه کشتنش -این دایه نیامد ؟ -نه نمی دانم چرا ؟دلم شور میزند می خندیدم ،نترس هیچ طوری نشده ،پول ها را برداشته وزده به چاک در طول این مدت فهمیده بودم دل محبوبه برای دایه شور نمیزند بلکه نگران مقرری ماهانه است که بگیرد وبذل و بخشش کندسرمه و سفیداب بخردو لباس بخرد بطوری که مادر تعریف میکرد یک روز صبح ،سرحال وشاداب از خواب بلند شده لباسش را عوض کرده بزک کرده سرمه کشیده لپ هایش را قرمز کرده نشسته کی؟سر ظهر،وقتی که من نبودم مدتها بود دیگر ظهر خانه نمیامدم مادر می گوید :امروز کبکت خروس می خواند چه شده ؟ -هیچی فقط خوشحالم -چرا؟ -هیچ همینجوری -باز نقشه ای داری ؟ مادر ماتش برده بود که چه کسی وچجوری با این دختر در ارتباط است که بهش خبر رسیده بود دایه امروز می اید،وگویا خودش هم فهمیده چه غلط گنده ای کرده نخواسته دایه از رنگ و روی پریده اش متوجه موضوع بشود انروز هفت قلم ارایش کرده ورنگ پریده اش را زیر هفت قلم سرخاب سفیداب پنهان کرده مادر می کوید صدای در بلند شددایه امد محبوبه پا برهنه از پله ها به پایین دوید -ئایه جان کحا بودی ؟چه شده ؟دروغ نگو از چشمانت میفهمم اقا جانم طوری شده ؟خانم جان؟پس چه شده ؟می دانم یک اتفاق افتاده زود بگو دایه گفت :بر شیطان لعنت دختر زبان به دهان بگیر ،نه اقا جانت طوری شده نه خانم جانت هیچ خبری نیست ،یک چایی به من نمیدهی ؟ نشست وچایی خورد،دو دستی مقداری پول جلوی محبوبه گذاشت ،باید ببخشی دیر شد گرفتار بودیم - دلم از حلقم در امد تو که مرا کشتی بگو ببینم چه شده ؟ دایه سرش را پایین انداخت وبا گل های قالی بازی کرد !چه بگویم محبوب جان ناراحت میشوی ...اما ،امااشرف خانم .... -اشرف خانم زن منصور چه شده ،بگو دیگر -سر زا رفت ،دایه با گوشه چار قدش اشکش را پاک کرد -سر زا رفت ؟یعنی جه ؟ -هفت ماهه دردش گرفت ؛از بس که چاق شده بود خدابیامرز میخورد ومیخوابید قد کوتاه هم بود این اخری شده بود عین دبوم غلتان ،دست وپایش عین متکا ورم کرده بود ،انگشت میزدی جایش فرو میرفت سفید میشد ،باید صبر میکردی دوباره به حالت اولش برگرددهیچ کفشی به پایش نمی رفت این اخری ها یه جفت کفش ازکفش های منصور اقا را می پوشید هرچه میگفتند کم
بخور پرهیز کن راه برو تا راحت زایمان کنی گوشش بدهکار نبود چهل پنجاه روز پیش یکدفعه دردش گرفت سر هفت ماهگی افتاد به خونریزی سه شبانه روز درد کشید هر چه حکیم ودوا در شهر بود منصور خان برایش اورد از زیر سنگ هم شده می کشید و می اوردشان بالای سرش بیچاره خانم بزرگ,نیمتاج خانم را می گویم با آنهمه برو بیاو خدمو حشم خودش خم شده بود کمر بستهء هوو و خدمتش می کرد ولی چه فایده روز سوم تمام کرد. بچه اش چطور؟او هم مرد؟ نه یک پسر کپل وتپل وسفید مامانی قربان کارهای خدا بروم بچه هفت ماه صحیحو سالم مانده خانم بزرگ دایه گرفته که شیرش بدهد بچه را برده پیش خودش می گوید خیال میکنم دو پسر دارم. منصور چه کار می کند؟خیلی ناراحت است؟ ناراحت که هست ولی بین خودمان بماند ها,نه آن طور که باید باشد, مثل اینکه خانم بزرگ بیشتراز او ناراحتی میکند پسر خودش را ول کرده وپسر هوو را چسبیده,ایم بچه توی بغلش است ما هم این مدت آنجا بودیم یا من می رفتم ویا خانم جانت منوچهر را نگه میداشت ,یا او میرفت ومن میماندم ومنوچهر نزهتو خجسته که شبانه روز پیش خانم بزرگ بودند. من دیر وقت شب آمدم پسرم در اتاق مادر بزرگش در ان سوی حیاط خوابیده بود شام می خوردیم که مادرم گفت امروز دایه خانم این جا بود. به به پس مبارک است پول رسیده. فهمید دستش را خوانده ام ودلواپس دایه خانم جانش نمی شود چشم براه پول است برای همین گفت: ول کن رحیم حوصله ندارم. پس تو کی حوصله داری؟ مادرم گفت:صبح که خوب وسرحال بودی ولی وقتی دایه جان تشریف اوردند وخبر تمام مرگ ومیرهای شهر را دادند از این رو به ان رو شدی. حق با مادر بود دایه خانم هیچ لزومی نداشت خبر مرگ ها را برای محبوبه بیاورد به جهنم که زن دوم پسر عمویش مرده بود,...خورده بود هوو شده بود هر که خربزه می خورد پای لرزش هم باید بنشیند من که تا آن لحظه خبر از خبرها نداشتم کنجکاوانه پرسیدم: مرگ ومیر,خبر مرگ چه کسی؟ گفت اشرف زن منصور وزد زیر گریه. اا!!!!؟؟؟..اوهو..اوه.. من فکر کردم چی شده!زن..دوم...پسر عموی...توو.. سرزا رفته؟تو هم که اورا اصلا ندیده بودی .حالا غمبرک زده ای که چه؟ سالی هزار نفر سر زا می روند توو باید برای همه عزاداری کنی؟ رحیم او یک زن جوان بوده بلاخره ادمی را ادمیت لازم است. ده..که اینطور!پس چرا آنوقتی که رفتی بچه خودت را تکه تکه پایین کشیدی ادمیت لازم نبود! مادرم که گویی این سخنرا مدتی می خواست بگوید ونمی گفت به تندی گفت:والله همین را بگو. تو میروی بچه خودت را , بچه مرا بی اجازه من, بی خبر از من می اندازی بعد می ایی برای اشرف خانم آبغوره میگیری؟تو هم خیلی ادم هستی؟قسم حضرت عباس را باور کنم یا دم خروس را؟ آن بچه نبود یک لخته خون بود انداختمش چون دلیل داشتم. دلیل داشتی؟مثلا بفرمایید ببینم دلیلتان چی بود؟ مادرم گفت:جانم دلیلش این است که می خواهد به قر وفرش برسدصبح به صبح بزک دوزک کند وبه خودش ور برود,تو جان بکنی ومن هم کلفتی کنم,ایشان بشوند خانم پایین وخانم بالا وبنشینند وفقط دستور بدهند که به این نگاه نکن با آن حرف نزن کوکب را نگیر مبادا از زن دیگری بچه دار بشوی ها!ولی خودش میرود بچه تو را می اندازد نا آزاد باشد تا کشبه کشمش شود وتو بگویی بالای چشمت ابروست پسرش را بردارد ویا علی مدد برود خانه پیش خانم جونش. دیدم آنچه را که من در زوایای دلم دارم مادرم به زبان اورد منتظر عکس العمل محبوبه بودم که مثلا بگوید نه همچو چیزی نیستدلیلش حال بدم بود ویار مشکلم بود صدایش در نیامد با عصبانیت فریاد زدم: دروغ می گوید؟دروغ می گوید؟ رحیم,تو را به خدا دست بردار. این بعنی چه؟یعنی هر چه مادرم گفت عین حقیقت است فریاد زدم: از من بچه نمی خواهی هان؟عارت می آید؟حالا من اخ شدم توی دکان نجاری که داشتی مرا می خوردی یادت می آید. آنوقت بچه بودم حالا می فهمم چه غلطی کردم. سیلی محکمی توی گوشش خواباندم,مادرم گفت حقت بود در حالیکهبا یک دست گونهاش را گرفته بود رو به مادرم کرد وگفت:خانم شما نماز میخوانید؟ نه فقط تو می خوانی. نماز می خوانیدو اینطور میانه یک زنو شوهر را به هم می زنید؟رویتان می شود که این آتش را به پا کنیدو بعد رو به خدا بایستید؟از ان دنیا نمی ترسید؟ اخر چه فایده ای از این کار می برید؟ بدبختی من چه نفعی به حال شما دارد؟چه هیزم تری به شما فروخته ام؟غیر از عزت واحترام هم کاری کرده ام, از خدا بترسید من که از شما راضی نیستم. چته؟چرا صدایت را سرت انداخته ای؟ رحیم با من اینطور نکن اسیری که نیاورده ای رفتم بچه ام را انداختم خوب کاری کردم می دانی چرا؟از دست تو از دست مادرت وطعنه های او نمی خواهم دیگر بچه نمی خواهم بچه دار شوم که بیشتر اسیر عذاب تو و مادرت بشوم؟دیگر کارد به استخوانم رسیده دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم و بروم. شما ها دیوانه ام کرده اید چه قدر نجابت کنم؟چه قدر کوتاه بیایم؟یک وقت دیدی بچه ام را برداشتم ورفتم ها.. بچه ات را برداری وبروی؟پشت گوشت را دیدی بچه ات را هم دیدی,آنقدر بچه توی دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن هم نداشته باشی .. حالا این یکی را انداختی بقیه را چه میکنی؟از این ببعد باید سالی یکی بزایی در حالیکه اینها را می گفتم قیافه اش را در حالی که حامله بود جلوی چشمم مجسم کردم تپل وخوشگل می شد,رفتم به طرفش دستش را گرفتم وبه طرف اطاق کوچک کشیدم. نکن رحیم حالش را ندارم مریضم دست از سرم بردار. مادرم که دید حالت آشتی پیدا کرده ام بلند شد و از اطاق بیرون رفت. محبوبه دستش را با نفرت از دستم بیرون کشید گفتم: تو مریض هستی؟تو هیچ مرگت نیست چه مرضی؟حکیمو دکتر توصیه کرده بودند تا یکماه هوایش را داشته باشم حالا پنجاه روز بیشتر گذشته بود اخه من چگونه همه چیز را تحمل کنم. ( 16 ) - حامله نيستي ؟ - نه . - خوشحالي ؟ - نه . - شب درازه نترس تا ماه ديگر سي شب فرصت داريم . يک ماه ، دو ماه ، سه ماه ، شش ماه ، و يک سال ديگر سپري شد ، پسرمان پنج ساله بود و محبوبه حامله نمي شد حتما يک دردي داشت ، حتما مريض بود عيبي علتي ، يک چيزي من که حکيم نيستم بدانم يک روز پيشنهاد کردم که در فکر معالجه باشد . - برو پيش حکيم . همراه مادرم رفته بودند پيش حکيم علفي ، مقداري جوشانده و کفلمه گرفتند و آمدند ، طفلي مادرم هر روز خودش علفيات را دم کرد و بخورد محبوبه داد . يک ماه ، دو ماه باز هم خبري نشد ، الماس شش سالش را تمام کرده بود ، واقعا ديگر مي بايست بچه دار مي شديم . يک روز صبح زود که از خواب بيدار شدم برف باريده بود قبل از آنکه صبحانه بخورم پارو را برداشتم و رفتم بام را پارو کنم ، گويا از صداي برخورد پارو با بام هم محبوبه بيدار شده بود هم الماس ، آمدم پائين حياط را هم پارو کردم و رفتم توي اطاق . الماس و محبوبه ناشتائي شان را خورده و تا گردن پهلوي يکديگر زير کرسي فرو رفته بودند . منظره قشنگي بود ، دو عزيزم کنار هم ، دستهايم يخ کرده بود ، در حاليکه دستها را به هم مي ماليدم خطاب به پسرم گفتم : الماس خان عجب هواي سردي شده ! محبوبه گفت : ديدي خوب شد که توي حياط نرفتي ! وگرنه سرما مي خوردي . فهميدم وقتي من توي حياط بودم الماس مي خواسته بيايد پهلويم مادرش نگذاشته با خنده گفتم : - آره جانم ، بگذار پدرت سرما بخورد ، تو چرا بروي ؟ خنديد و سر الماس را بوسيد ، بچه خودش را لوس کرد و خودش را به مادرش چسباند خوشم آمد با شوخي خطاب به پسرمان گفتم : الماس جان مي خواي يک داداشي اي ، آبجي اي ، چيزي برايت دست و پا کنم ؟ محبوبه خنديد و گفت : حيا کن رحيم . از جا بلند شدم و گفتم : حيف که بايد بروم . - کجا ؟ - يک جاي خوب . کتم را از روي ميخ برداشتم و کليد در صندوق را زير فرش بيرون آوردم . - چه مي خواهي رحيم ؟ - پول . - پول که نمانده ، آخر برج است ، اين پول خرجي مان است . - خوب خرجي را بايد خرجش کرد ديگر ! - باز مي خواهي بروي مشروب بخوري ؟ - عجب خلي هستي هيچ آدميزاد اول صبح عرق مي خوره ؟ گفتم : باز مي خوام بروم هر کاري دلم خواست بکنم ، فرمايشي بود . يک مقدار پول برداشتم جلوي آيينه موهايم را شانه کردم : ما رفتيم ، مرحمت زياد . اوستا محمود از مکه داشت بر مي گشت ، موقع رفتن کليد خانه اش را به من داده بود ، در طول اين مدت مرتب به خانه اش سر زده ام ، باغچه اش را آب داده ام البته گل و سبزي ندارد اما درختهايش ميوه داشت اينجا خانه اميد من شده ، اين اوستاي من نيست که بر مي گردد اين پدرم است . انشاءالله وقتي برگشت الماس را مي آورم ببيند ، الماس بايد او را پدربزرگ صدا کند ، طفل معصوم نه از طرف پدر نه از طرف مادر ، پدربزرگ نديده است ، بگذار بيگانه بهتر و مهربانتر از خويش باشد . قند و چايي خريدم بردم خانه اوستا ، نشستم کله قند را خرد کردم و سر جايش ريختم ، مقداري هم روغن و برنج بايد بخرم ، اوستا کس و کار نداشت که بياند مفت بخورند و بروند ، براي خودهايمان تهيه مي بينم ، شايد او بي کس ترين و آرامترين حاجي اي باشد که از راه مي رسد . چوب کنده کاري را توي زير زمين گذاشته ام نصفش را اوستا کار کرده بود نصف ديگرش را من کار کرده ام و تا آخر هفته تمام مي کنم ، مي خواهم وقتي اوستا نگاه مي کند ، متوجه نشود کدام طرف کار خودش است ، خوب دست به فرمان شده ام ، از اين کار بيشتر لذت مي برم با ذوقم سازگارتر است تا ساخت در و پنجره . آه دو دست در و پنجره دارم که امروز عصري بايد تحويل بدهم . از خانه اوستا راهي دکانم شدم ، هوا سرد سرد است يخبندان شده ، امشب اگر ماه در بياد کارمان زار است ، بعد از يک شب برفي ، مهتاب شب بعد استخوان مي ترکاند ، يادم باشد بايد براي خانه اوستا هم نفت بخرم ، خدا مادرم را براي ما نگه دارد ، در خانه ما خبر از خريد ندارم همه را خودش تهيه مي کند ، محبوبه تا لنگ ظهر خواب است وقتي هم بيدار مي شود اگر هوا سرد است زير کرسي است و اگر گرم است هر جا سايه است ولوست ، الماس بزرگ شده ، پسر ماهي شده چند روز قبل با هم جلوي آيينه ايستاديم ، انگاري خودم هستم ، چشمهايش ، دماغش ، زلف هاي مثل شبق سیاهش ، فقط پوست صورتش به مادرش رفته ، سفید مثل برف لطیف مثل جگرگ ، خدایا پسرم را عاقبت به خیر کن ، مبادا سرنوشتی مثل خودم در انتظارش باشد در حالیکه لنگه در را رنده می کردم و ناصافی هایش را سمباده می زدم به یاد روزهایی افتادم که مجبوبه پاشنه در دکان را در می آورد ، وقت بی وقت بسراغم می آمد ، آه که قبلا جزو خاطرات شیرینم بود اما حالا که به آن روزها فکر می کنم ، آن خاطرات آغازیست برای بدبختی های امروزم که نه تنها شیرین نیستند بلکه تلخ تلخ اند ، خدایا به من عمر بده خودم مواظب الماس باشم ، با این چشم و ابرویی که این دارد وقتی هیجده نوزده ساله شود ، دختر بصیرالملک دیگری پیدا می شود و به خاک سیاهش می نشاند ، باید مواظبش باشم ، باید یک لحظه از چشم ام دور نکنم مبادا گرفتار شود مبادا مثل پدرش توی هچل بیفتد و بیرون آمدن نتواند ، چه فرق می کند دختر و پسر ؟ هر دو را باید پایید هر دو را باید حفظ کرد ، من اگر پدر داشتم ، اگر آن جوانمرد غیرتی بالای سرم بود حتما این نمی شد که حالا شد مواظبم بود ، رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت ، شب و روز مراقبم بود ، آری کاری را که در حق من نکرده اند من باید تمام و کمال در حق پسرم بجا آورم الماس خیلی خوشگل ... - آقا رحیم ... ایوای آقا رحیم ... بیا ... بیا پسر جوانی فریاد زنان به طرف دکانم می دوید - چیه ؟ چه خبره ؟ - بیا خانه ... زود بیا خانه . - چی شده ؟ آتش گرفته ؟ فکر کردم حتما منقل برگشته کرسی آتش گرفته ، چی شده ؟ مادرم مرده ، خدایا بی مادرم نکن ، محبوبه چیزیش شده ؟ باز حالش به هم خورده . - چی شده ؟ بگو دلم بالا آمد . - الماس ... الماس . - خدایا الماس ؟ چی شده ؟ با بچه ها دعوا کرده ؟ چی شده ؟ بگو . - بیا ... زود بیا ... بیا ، دوید ، برگشت ، بی انکه دکان را ببندم همانجوری پابرهنه روی زمین یخ کرده دویدم ، یک نفس تا به خانه دویدم به کوچه خودمان پیچیدم و از دیدن جمعیتی که در کوچه بود یکه خوردم ، مردم بیکار در زمستان هم توی کوچه و بازار ولو هستند ، آن هم چقدر زیاد ! چه قدر انبوه ، الماس چه کرده ؟ حتما اتفاقی مهمی است که اینهمه آدم جمع شده اند صدای جیغ از درون خانه مان به گوشم رسید . جمعیت راه باز کرد زمزمه کردند پدرش است پدرش آمد ، راه بدهید ، الهی بمیرم و با دیدن من گریه دسته جمعی جمعیت بلند شد آخ خدا الماس من چه شده؟خیز برداشتم وسط حیاط مادر موهای آشفته اش را چنگ می زد: -وای وای رحیم آمدی؟رحیم بیچاره شدیم بدبخت شدیم وای علی اصغرم وای علی اصغرم. وای خدای من وای خدای بزرگ الماس من دراز به دراز افتاده بود روی برفها همان برفهایی که صبح مادرش از ترس اینکه سرما می خورد نگذاشته بود بیاید همراه من با پاروی کوچک اش پارو کند حالا مرده اش را روی برف گذاشته اند ملافه ی سفیدی هم رویش انداخته اند ملافه را پس زدم بغلم گرفتم آخ خدا سرد بود مثل یخ شیون جمعیت برخاست. -چرا؟آخه چرا چی شده؟ -افتاده تو حوض. -حوض؟کدوم حوض؟حوض ما که جای غرق شدن نیست. -حوض خونه ی آسید صادق سقط فروش. آخ خدا این که همیشه آنجا می رفت این که تمام تابستان کنار حوض آنها بازی میکرد با پسرشان آب بازی میکردند تابستان توی حوض نیفتاد توی این سرما چه جوری؟ -رحیم...رحیم بیچاره ی من....بدبخت شدیم الماس مرد الماس مرد...بدبخت شدیم چراغ خونه مان خاموش شد. مادر شیون می کرد به سر خودش می زد تمام زنهای محله همراه او می نالیدند کو محبوبه؟ پس محبوب کو دویدم بالا محبوبه حتما مثل همیشه زیر کرسی است. محبوبه را وسط اتاق زنها دوره کرده بودند رنگ به چهره نداشت گریه نمی کرد اما معلوم بود که اشکش خشکیده لبهایش به سفیدی تمام صورتش بود چشمهایش دو نقطه ی سیاه بود تا مرا دید نالید دستها را به طرفم دراز کرد: -رحیم بیاورش اینجا بیرون هوا سرد است. خانه سوت و کور بود گویی همه منتظر شمشیر عدالت الهی بودیم که بر فرقمان فرود آید و خفه شویم نه محبوبه بهانه می گرفت نه من داد می زدم نه مادر غر می زد اگر محبوبه بچه دوست بود اگر می دانستم که بچه ی مرا دوست دارد دلم می خواست کنارش بنشینم سرش را روی سینه ام بگذارم شانه های لاغرش را بمالم و غمهایمان را با هم تقسیم کنیم محبوبه الماسمان آخ الماس عزیزمان محبوبه...محبوبه.... محبوبه؟کدام محبوبه؟محبوبه ی شب من مرد دیگر افسرد این زن که در خانه ی من است محبوبه ی شب من نیست او چیز دیگری بود او سراپا عشق و محبت بود این زن؟این قاتل بچه های من است یکی را تکه تکه کرد این دیگری را هم خدا به قصاص آن از ما گرفن خدا عادل است خدا رحیم و مهربان است نعمت را میدهد اگر شکر گزار باشی نعمت را داری اما اگر کفران نعمت کنی از تو می ستاند و ستاند الماس را برد ما لیاقت داشتن چنین دردانه ای نداشتیم چه روزها که از ترس داد وف ریادمان به گریه می افتاد چه شبها که اشکریزان به زیر بال مادرم می خزید ما چه کردیم؟ما چگونه شکر نعمت الهی را به جا آوردیم؟خدایا گله از تو حماقت است حق همین بود که تو کردی عدالت همین بود که شد. ما بندگان نادان تو فکر میکنیم که تمام شور و عشق جوانی به خاطر لذت انی ماست و تو جاذبه ی عشق را در دل دختر و پسر می اندازی که با هم خوش باشند چقدر احمق هستیم که نمی دانیم و نمی فهمیم همه ی این شور و گریه های جوانی به خاطر وجود الماس بود برای تو الماس مد نظر بودنه عشق محبوبه و نیاز رحیم و ما ...ما چه کردیم؟الماس را فراموش کردیم و مدام در فکر خودهایمان بودیم و چه بگو مگوهای احمقانه کردیم به خاطر هیچ و پوچ به خاطر مسائل پیش پا افتاده و تو خوب به ما فهماندی که مساله مهم یعنی چه؟غم واقعی یعنی چه؟ در کمال سکوت بر سرمان فریاد زدی که خفه شوید شما لیاقت پرورش بنده ی مرا ندارید. اسوتا از سفر برگشت بی صدا بدون خوشی آنهمه که برای آمدنش نقشه کشده بودم همه نقش بر آب شد دستی قهار نقشه های مارا به هم زد. اوستا گریست من هم همراه او و برای اولین بار انچنان که دلم می خواست گریه کردم بغضم در گلویم گره خورده بود همدلی نداشتم که دردل کنم همکلامی نداشتم که غم دل با او بگویم اوستا با من همدردی کرد غم ام را درک کرد می دانست بچه نداشتن چه غم بزرگی است نه او نمی دانست او نمی دانست بچه از دست دادن یعنی چه؟خدایا ایکاش لذت بچه داشتن را نمی فهمیدم. -رحیم کمتر ناله کن کمتر زاری کن. -اوستا...اوستا...اوستا. خودش بدتر از من ناله می کرد خودش بیشتر از من ضجه می زد. -آاااه رحیم چه بگویم؟هر چه بگویم بیخود است پدر هستی داغ دیدی حق داری گریه کنی خودت را سبک بکن نگذار گریه در گلویت بماند غمباد می گیری از درون می شکنی غمهایت را بیرون بریز گریه کن. سرم را روی زانوهایم گذاشتم ساعتها در پیش روی اوستا گریه می کردم پیرمرد مهربان برایم چایی درست می کرد گل گاوزبان دم می کرد -رحیم یک مشت سنبل طیب تویش ریختم برای آرامش قلب خوب است. و یکروز خودش یک سیگار روشن کرد و داد به دست من. -رحیم بعد از فوت مرحوم حاجی خانم این مرا آرام کرد می دانم ضرر دارد اما زندگی بعد از دست دادن عزیز چه فاید ای دارد عزیزمان که زیر خاک پوسیده ریه هایمان با دود سیگار خراب می شود؟بگذار بشود. -مادرش چه می کند؟محبوبه خانم؟ -چه باید بکند؟می نالد می گرید ضجه می زند بعد آرام می شود دوباره شروع می کند. -مادرتون چی؟آن که داغ بچه هایش را هم به دل داست. -توی اطاق خودش آن طرف حیاط تنها می نشیند گاهی صدای ناله اش را می شنوم که می نالد علی اصغرم...علی اصغرم. -می گذرد رحیم می گذرد ماه های اول که حاج خانم مرده بود من فکر می کردم دنیا به آخر رسیده فکر میکردم که زندگی من تمام شده من هم طولی نمی کشد که می میرم و از خدایم بود که بمیرم اما نه که نمردم بلکه می بینی که باز هم موقع ناهار گرسنه ام می شود و موقع شب خوابم می آید سردم می شود تشنه ام می شود....و....زندگی جریان دارد. سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد حق با اوستا بود با مرده هیچکس نمرده سه ماه بود که اصالح نکرده بودم ریشم بلند شده بود چند تار موی سفید توی ریشم پیدا شده بود موهایم آشفته و نامرتب بود ریشم را زدم و با قیچی نامرتبی موهایم را صاف کردم از وقتی که الماس مرده بود به طرف محبوبه نرفته بودم هیچ هوسی در دل نداشتم هیچ کششی نسبت به او احساس نمی کردم پیر شده بودم دلزده شده بودم امیدی هم به بچه دار شدن نداشتم این زن با خودش چه کرده بود نمی فهمیدم اما دیگر بچه دار نمی شد. رحیم پس اوستا تمام عمر چه کرد؟می دانست که بچه دار نمی شود آیا زنش را ول کرد دیدی که تا اخر عم ساخت بعد از مرگش هم می سوزد باز هم می سازد. شبی بعد از شام من و محبوب در اتاق نشسته بودیم و اگلدوزی میکرد کار دیگری نداشت که بکند بیچاره مادر مثل کلفت همه ی کارها را می کرد و بعد از شام سفره را جمع می کرد ظرفها را بر می داشت و می رفت توی اطاقش گاهی می خوابید گاهی نماز می خواند و گاهگاهی می رفتم و از پنجره نگاه می کردم می دیدم کفش و جوراب الماس را گذاشته جلوی خودش دارد با آنها حرف می زند. بعد از کاه ها گویی محبوبه متوجه وجود من در خانه و در کنار خودش شد سر بلند کرد و نگاهم کرد داشتم سیگار می کشیدم خدا را شکر به خاطر سیگار کشیدن داد و قال نکرده بود شاید می فهمید که از غم پسرم به سیگار پناه برده ام شاید هم منصف شده بود و می فهمید که بهتر از تریاک است که مردهای فامیلش می کشند بهر.... صورت کاری به کارم نداشت چه می دانم شاید او هم دیگر ولم کرده بود و بی تفاوت شده بود. اما نگاهش گرم بود به هیجانم اورد از جا کنده شدم بعد از مدتی جعبه چوبی ای را که وسایل خطاطی ام را تویش می گذاشتم را آوردم قلم نثی دوات پر از لیقه ومرکب فرو کردم وشروع به نوشتن کردم. چه می نویسی رحیم؟ کاغذ را به طرفش برگرداندم!دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را. فکر کردم شاید تجدید خاطرات گذشته تلنگری باشد بر احساسات خفته ام بر عشق افسرده ام با بی تفاوتی اعتراض الودی گفت: چه قدر از این شعر خوشت می اید!یکی که نوشته ای؟و با دست به بالای طاقچه اشاره کرد این همان شعری بود که او را دیوانه کرده بود مرا گرفتار کرده بود ما رابهم پیوسته بود. گفتم:هر چند سال یک دفعه هوس میکنم باز این را بنویسم. به کار گلدوزیش برگشت ,نوشتم کاغذ را روی طاقچه گذاشتم که خشک شود انتظار داشتمبردارد و همراه آن به کنارم بیاید اما نکرد. صبح که چشمم به شعر افتاد غصه ام گرفت ,برداشتم پاره کردم وسرراهم به دکان توی کوچه پاچیدم. تا که از جانب معشوقه نباشد کشش ,کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد. روزهای پنجشنبه عصر زودتر از همیشه دکان را می بستم ,اوستا می امد وبا هم راهی ابن بابویه می شدیماو سر قبر زنش می رفت ومن سر قبر الماس تنهایم. زن او انتظار داشت اما الماس من با داشتن مادر بی کس بود ,هرگز نشد محبوبه بگوید که برویم سر قبر پسرمان ,عاطفه و محبت را از پدر ومادرش به ارث برده بود من پیش خودم مطمئن بودم که اگر در موقع تولد الماس کینه ها را دور نینداختند وپیش ما ,نه پیش دخترشان نیامدند لااقل در مرگ نوه شان بداد وفریاد های دختر عزیز از دست داده اشان می رسند اما انگار نه انگار که سنگ ها به حال او گریستند و دل سنگ آقا جان و خانم جانش نرم نشد. الماس ,الماس خان پدر به قربانت تو بنده خوبی بودی زود ترا برد که نامردی روزگار را نبینی ما ماندیم و کوهی از غم کوهی از درد دریای اشک و زندگی ای بی عشق ومحبت,آرام آرام می گریستم با پسرم درد ودل می کردم آخرین تصویر زنده اش چشمان شاد وخندانش در کنار مادرش زیر لحاف کرسی بود وآخرین تصویر مرده اش تن بی حرکت وتسلیم شده اش زیر دست مرده شور,آخ الماس جان تو چه زود ترکم کردیپدر بی تو تنها ماند,عصای پیری اش شکست کمر پدر هم شکست. آقا با خودتان چه میکنید؟بس است گریه نکنید ما همه گرفتاریم ما همه غصه داریم. برگشتم زنی یا چه می دانم دختری بالای سرم ایستاده بود, پدرتان است؟ با تعجب نگاهش کردم. می دانم صورتش زیر نقاب بود نمی شد چیزی را دید. پسرم است پسر گل به سرم تنها مونس شبهای تنهاییم ,تنخا یادگار عشق زندگیم. آخ چه قشنگ حرف می زنید,شاعرید؟ با تاسف سرم را تکان دادم زنه نشست انگشت اش را گذاشت روی قبر الماس زمزمه ای از زیر پیچه اش به گوش می رسید برای پسر من فاتحه می خواند در راه برگشت اوستا بی مقدمه پرسید: رحیم آن زن که بود سر قبر؟ نشناختم اوستا ناله می کردم دلداریم داد برای الماس فاتحه خواند. نگاه تاسف باری به صورتم انداخت وگفت: رحیم مواظب باش مبادا گول بخوری زنهای خراب توی قبرستانها ولو هستند دنبال شکار میگردند مردهای زن مرده را فوری پیدا میکنند وشکارش می کنند مواظب باش. من که زنم نمرده مواظب چی باشم؟ اینها یک گروه اند یک خانواده کثیف مردو زن دختر وپسر مردهایشان از غیبت مردم از خانه هایشان استفاده می کنند به دزدی می روند گول چرب زبانی هیچکدامشان را نخور. نمیدانستم گریه کنم بخندم ,هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد.از آن روز به بعد مثل بچه ای که می ترسد از پدرش جدا شود همراه اوستا سر قبر زنش می نشستم و برای زن اش فاتحه می دادم اوستا همراه من بر الماس کوچک من فاتحه می خواند. مدتی گذشت یکروز دمادم ظهر که غذایم را گذاشته بودم روی پریموس که گرم شود دیدم در دکان باز شد و زنی یا دختری آمد تو. چادر رنگ ورو رفته ای به سر داشت قد کوتاه وچاق بود ,یک لحظه گویی تصویری که در ابن بابویه سر قبر الماس در ذهنم نقش بسته بود جان گرفت همان دختر بود همانی که اوستا سفارش ام کرده بود الحذر,الحذر. برای چه آمده؟اینجا چرا آمده؟ سلام. - علیک - دور و بر دکان را نگاه کردم پرسیدم : کاری داشتید ؟ - شما مرا به جا نمی آورید ؟ تجاهل کردم : نه امری دارید ؟ - برادرم پیغامی برایتان دارد گفت : اگر فرصت کردید سری به دکانش بزنید . الوار فروش است . - کجا ؟ - شهر ری توی راسته شاه عبدالعظیم. - هر وقت لازم داشتم چشم می روم . رنده را برداشتم و رفتم طرف میز کارم یعنی که خلاص. تندی رفت بیرون ، فهمیدم که هر چه گفت کلک بود ، کی گفته بود من الوار میخواهم ؟ اینها همه چرت و چولا بود به هم بافت منظور دیگری داشت . آنروز گذشت و موضوع فراموشم شد ، وقتی آدم به چیزی علاقه مند نیست زود فراموش میکند ، من غمگین تر و دلشکسته تر از آن بودم که پاپی این موضوعات هچل هفت شوم. تقریبا دو سه هفته بعد از آنروز ، در یک بعد از ظهر که ناهار خورده بودم و داشتم ناهار می خوردم دیدم دخترک از در عقبی دکانم که توی پسکوچه بود دارد توی دکان را نگاه می کند . پیچه اش را بالا زده بود صورتش مثل خمیر باد کرده بود بینی پهنی که انگار با مشت بر آن کوبیده بودند توی صورتش فرورفته بود و نوک آن بدون اغراق به لب هایش می رسید .یک چشمش تاب داشت و با نگاهی بی حیا مرا نظاره می کرد. خاطرات گذشته جلوی چشمم مجسم شد. نه اینکه قیافه اش کوچکترین شباهتی به محبوبه داشته باشد ، کنیز محبوبه هم نمی توانست باشد اما ادا و اطوارش همان بود ، دام گشتردن همان بود ، پدر سگ مادر فلان لنگ ظهر آمدی که چکار ؟ خون به کله ام صعود کرد در دکان را باز کردم و محکم از بازویش گرفتم کشیدم توی دکان. - هرزه بی سر و پا چه از جان من می خواهی ؟ چرا دنبالم می کنی؟ نه در سر قبر پسرم حیا می کنی نه اینجا دست از سرم بر می داری ور پریده هر جایی تو پدر و مادر نداری؟ برادرهای بی غیرتت کدام گوری هستند ؟ دیگه پایت را اینجا نگذاری فهمیدی والا مادرت را به عزایت می نشانم. انگاری هیچ انتظار همچو حرکتی از طرف من نداشت . چه بکنم ؟ مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد ، بلایی که دختر بصیر الملک بر سرم آورده تا آخر عمر خاک به سرم کرده این کوتوله بوزینه چه می خواهد ؟ هیچ نگفت لام تا کام ، با عجله بیرون دوید و دیدم که نفس نفس زنان کوچه را می دود. پدر سگ بد مصب ، آخر الزمان شده زنها ما را ول نمی کنند ، پدر سوخته ها الکی جوراب و چاقچوز پوشیده اند هرجا که میلشان می رسد پیچه را می اندازند بالا یعنی که ... بعلی. *** سر شب خسته و کوفته راهی خانه شدم تا در را باز کنم و وارد دالان شدم مادرم به پیشواز آمد. - سلام ننه - علیک سلام یک دقیقه بیا توی اتاقم فهمیدم که باز هم موضوعی پیش آمده باز هم حرفهایی دارد که می خواهد بگوید شاید دایه خانم باز هم آتشی روشن کرده است. - چه خبره ؟ چه شده ؟ - والله امروز سر ظهر مرا خواب کرد و رفت بیرون دمادم غروب آمد وقتی وارد خانه شد پرسیدم کجا بودی گفت : - بیرون سرش را بالا گرفت و بی اعتنا زا پهلویم رد شد دوباره گفتم کجا بودی؟ - به شما چه مربوط است خانم ؟ مگه من زندانی هستم ؟ - شوهرت سپرده که هر کس توی این خانه می آید یا از آن بیرون می رود باید با اجازه من باشد . من نباید بدانم چه خبر است ؟ پسر بیچاره من نباید از خانه خودش خبر داشته باشد ؟ به طعنه گفت : - خانه خودش؟ از کی تا حالا ایشان صاحبخانه شده اند ؟ اشتباه به عرضتان رسانده اینجا خانه بنده است خانم خیلی زود یادتان رفته . یکه خوردم هیچ انتظار نداشتم همچو حرفی بزند اما او از جواب دادن طفره می رفت . گفتم : - من این حرفها سرم نمی شود بگو کجا بودی ؟ با لحنی گزنده گفت : اگر نصف این قدر که مراقب رفت و آمد من هستید مزاقب نوه تان بودید الان زنده بود. آتشم زد پدر صلواتی هیچ به روی خودش هم نمی آورد که کم کاری از خودش هم بود ، هیچوقت هم نشد که وقتی آن بچه بیچاره ام برای بازی می رفت خانه همسایه ، برود به او سر بزند یا سراغش را بگیرد خدا خواسته یا ددری بود یا ولو و خواب آلود گفتم : - شما هم اگر به جای آنکه بروید بچه تان را پایین بکشید راست راستی به حمام رفته بودید الان اجاقتان کور نبود. با فریاد گفت : نترسید عروس جدیدتان برایتان می زاید . با تعجب نگاهش کردم ، این دیگر چه بامبلی است جور میکند گفت : - میخواهید بدانید کجا بودم ؟ رفته بودم عروس بینی ، رفته بودم خواستگاری , مبارک است ، رفتم برایتان معصومه خانم را خواستگاری کنم ، الحق پسرتان انتخاب خوبی کرده ، این دفعه در و تخته خوب به هم جور می آیند ، راستگفته اند که اب چاله را پیدا می کند کور کور را ؛عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان میخورد عمویش اژان است ،برادرانش صابون پز و قداره کش ومادرش کیسه دوز حمام است چطور است ؟می پسندید؟کند هم جنس با هم جنس پرواز رحیم راستش را بخواهی دل مرا هم چرکین کرد یادم امد که تو وقتی هنوز زن نگرفته بودی دلت پهلوی معصومه زن ناصر اقا گیر کرده بود نکند راست میگوید؟هان ؟زبانم لال زبانم لال مبادا زن مردم را ...استغفراالله -گفتم مادر چه می گویی ؟تو دیگر چرا ؟باز این خیالاتی شده ایثن وصله ها به من میچسبد ؟معصومه کیه ؟عروس کیه ؟وای خدا باز به سرش زده مادر گفت من هم جوابش را دادم گفتم : -این وصله ها به پسر من نمیچسبد صبح تا غروب داردجان میکند نگذاشت حرفم را تمام کنم با فریاد گفت :خودم دیدم با همین دوتا چشم هایم دختره را کشیده بود داخل دکان !!عجب است این زن از کجا فهمید اسم دختره معصومه است ؟پدرش چه کاره است مادرش چکاره ؟اخه همه و همه من دودقیقه این دختره را توی دکان فحش باران کردم یعنی در این دو دقیقه به حساب او میشود کرد ؟ مادر خندید !!چه جای خنده است ؟جواسم که پرت شده بود دوباره متوجهش شد -والله رحیم این دختره با این ادا و اطوارش با حرفهایش ادم را دیوانه میکند نانجیب میکندمچبوربه مقابله به مثل میکنه گفتم : -اهان ....پس تو از این ناراحت شده ای یک نفر توی دکان رحیم با او لاس زده ؟رحیم که دفعه ی اولش نیست که از این کارها میکند خوب دخترها توی خانه یشان بتمرگند بچه ی من چه کار کند ؟او چه گناهی دارد ؟جوان است ،صد سال که از عمرش نرفته !دخترها دست از سرش بر نمی دارند از دخترهای اعیان واشراف گرفته تا به قول تو برادر زاده اژان ....حالا کم که نمی اید!! -مادر تو به جای اینکه دلداری بدهی از هر فرصتی برای نیش زبان زدن استفاده میکنی بابا این دختره مریض است تمام وجودش پر از شک وسوظن است با او مدارا کن بیچاره است غریب است همه کسش را از دست داده ... حالا ببین چه میگفت ،گفت : -نه کم نمی اید اصلا برود عقدش کند خلایق هرچه لایق لیاقت شما یا کوکب خیره سر بی حیاست یا همین دختری که بلد نیست اسمش را بنویسد وپسر شما برایش شعر حافظ و سعدی خطاطی میکند خیلی بد عادت شده تقصیر خودش نیست اتفاقا از خدا میخواهم این دختر را بگیرد تا خودش و فک وفامیلش دماری از روزگارتان در اورند که قدر عافیت بدانید پسر شما نمیفهمد ادم نجیب پدر مادر دار یعنی چه ؟مدتی مفت خورده و ول گشته بد عادت شده لازم است یک نفرپیدا شود،پس گردنش بزند وخرجی بگیرد تا او ادم شودتا سرش به سنگ بخورد من دیگر خسته شده امهرچه گفتید ،هر کار کردید،کوتاه امدم سوارم شدید،امر بهتان مشتبه شده راست میگفت دایه خانم که نجابت زیاد کثافت است -دایه جانتان غلط کردند،پسرم چه گناهی دارد؟عجب گرفتاری شدیم ها مگر پسرم چکار کرده ؟من چه هیزم تری به تو فروختم ؟سیخ داغت کرده ؟می خواستی زنش نشوی ،حالا هم کاری نکرده لابد میخواهد زن بگیردبچه ام میخواهد پشت داشته باشد ،تو که اجاقت کور است ،بر فرض هم زن بگیرد به تو کاری ندارد!تو هم نشسته ای یک لقمه نان میخوری یک شوهر هم بالای سرت است مردم دو تا و سه تا زن میگیرند صدا از خانه شان بلند نمی شود این ادا ها از تو در امده که صدای یک زن را از هفت محله ان طرف تر میشنوی قشقرق بپا میکنی اگر فامیل من بیایند اینجا می گویی رفیق رحیم است توی کوچه یک زن میبینیمی گویی رحیم میخواهد او را بگیرد همه باید اهسته بروند اهسته بیایند مبادا به گوشه ی قبا خانم بربخورداصلا میدانیچیست رحیم هم نخواهد زن بگیرد خودم دست و استین بالا می زنم هر طور شده زنش میدهم باورش شد لالمونی گرفت دیگر جواب نداشت بدهد در حالیکه از پله ها بالا می رفت گفت : مرا ببین با کی دهان به دهان میشوم ! -بالاخره ننه جان گفت ازلنگ ظهر تا غروب کجا بود ؟ - نه که نگفت همه لاطائلات را ردیف کرد تا از جواب دادن طفره برود پس انگ بی غیرتی هم به من خورده بی خبرم ان از بچه سقط کردنش که هنوز که هنوزه خجالتش را میخورم که خبر نداشتم این هم از غیبت های اخیرش دو پله را یکی کرده بالا رفتم توی اتاق بزرگ کنار بساط سماور نشسته بود وفهمیده بود من دارم از اتاق مادر می ایم باعجله گفت : -سلام -سلام وزهر مار امروز عصر کجا بودی ؟ -مادرت گزارش داد -گفتم کدام گوری بودی ؟ -هیچ جا گفتم بروم گردش امدم دم دکان خانم معصومه خانم تشریف داشتند دیدم مزاحم نشوم بهتر است ماتم برد،بر شیطان لعنت انگاری ابر باد ومه وخورشید وفلک در کارند که ما ازهم دور نماینددقیقا در ان دودقیقه ای که ان دختر بی سر پادر دکانم سبز شد ومن فحشش دادم سر رسیده این جز امدادهای شیطاتی ماخذ دیگری نمیتواند داشته باشدشیطان کمر به نابودی این خانه بسته شیطان مترصد است که این اشیانه را بهم بزند والا چگونه میشود نوک به نوک مسئله لوث شود ؟ مادر وارد معرکه شد نشست گفتم : -پس اینطور زاغ سیاه مرا چوب میزدی ؟ -خوب عاقبت که میفهمیدم وقتی عروس خانم را می اوردی توی این خانه رو کرد به مادرم وبا تمسخر گفت : -راستی میدانید خانم معصومه خانم لوچ هم هستند خوشکلی های رجیم اقا را دو برابر میبیند -باپا ارام زدم به زانویش وگفتم : - کاری نکن زیر لگد لهت کنم ها ....باز ما خبر مرگمان امدیم خانه رفتم توی اتاق کوچک کتم را اویزان کنم که گفت : -من دیدم اقا دکان نمی رود نمی رود وقتی هم می رود ساعت دوی بعد از ظهر میرود نگوقرار مدار دارد دیگه داشت حوصله ام را سر می اورد گفتم : - دارم که دارم تا چشمت کور شود حالا بازم حرفی داری ؟ من هرچه کوتاه می امدم بدتر میکرد قسم ایه که بابا من بی گناهم من خبر از کوکب نداشتم من اصلا اسم این دختره ی پدر سگ را نمیدانستم ولی باور نمی کند اخرش اینقدر مماجعت و لجاچت میکند که مجبور میشوم همه ی گناه های نکرده را بپذیرم ببینم بالاخره چه میکند ؟چه می تواند بکند ؟مگر قانون عرف وشرع نیست که چهار زن بگیرخب من خاک برسر که تا امروز جز او کسی در زندگیم نبوده اگر لجاجت کند اگر زندگی را بر من زهر کند می روم زن میگیرم خودش مجبورم میکند ایا خلاف شرع می کنم ؟مگر پدر پدر سوخته اش این کار را نکرده ؟مگر منصور جانش نکرده ؟انها ادعای شرافت ونجابت دارند که کرده اند من یه لا قبای نجار ندار بی پدر خر کی هستم که نکنم ؟اما نکرده ام ونمیکنم هم حق با مادرم است این دختره دست دستی ادم را نا نجیب میکند از رو نرفت گفت : -من حرفی ندارم ولی شاید عموی اژانش وبرادرصابون پز و چاقوکشش حرفی داشته باشند دیوانه شدم دیوانه پس این زن همه را میشناسد چه جوری ؟این همه اطلاعات را چه جوری بدست اورده ؟اگر دیوانگیش گل کند و.... و پای آن آدمهای ناتو را وارد معرکه چه میشود؟ از این بعید نیست برود به برادرهایش خبر بدهد و آنها هم سر وقت من بیچاره بیایند و من هم که اهل جنگ و دعوا نیستم و هرگز نمیتوانم از پس آنها بر آیم این تصورت و تجسّم وضع ناهنجاری که ممکن بود پیش آید از خود بی خودم کرد فریاد زدم: -اگر یک بار دیگر حرف آنها را بزنی چنان توی دهانت میزنم که دندانهایت بریزد توی شکمت. مادرم که متوجه عمق فاجعه شده بود گفت: -تازگیها زبان در آورده،خانه ام،دکّان ام،.خانه مال من است،من صاحب دکان هستم،رحیم چه کاره است؟رحیم هیچ کاره نیست. -آره تو گفتی؟ جوابم را نداد فقط رو کرد به مادرم گفت: -من حرفی از دکّان زدم؟ -نخیر فقط حرف از زن گرفتن رحیم زدید. پس با این گفتگو معلوم شد حرف از صاحب خانه بودن را زده بود چون به آن قسمت نه اشاره ای کرد و نه اعتراضی،اما این مسئله ی زن گرفتن از کجا در آماده بود؟خدا یا چه کنم؟توانم آنکه نیازارم اندرون کسی-حسود را چه کنم؟او ز خود به رنج در است. مدتی توی اتاق بالا و پائین رفتم هم مادر هم محبوبه هر دو سر به پائین در تفکرات خودشان غوطه ور بودند،خدا رو شٔکر الماس نبود که از اینهمه داد و فریاد ناراحت شود و گریه کند،واقعاً هر سکه دورو دارد،حتی مرگ الماس هم خالی از مصلحت و خیر نبوده است. قیافه مظلوم و رنگ پریده ی محبوبه در روز مرگ الماس جلوی چشمانم پیدا شد.غم توی چشمانش موج میزد و گریه توی سینه اش گره خورده بود،آخ که او هم زجر میکشید،جلویش ایستادم و با استیصال گفتم: -آخر کی به تو گفته من میخواهم زن بگیرم؟ -کی گفته؟مادرت که میگوید من اجاقم کور است،بغضش ترکید و گریه سر داد: -میگوید،.....رحیم...رحیم...پشت میخواهد.......خودم هم.....دختره را........دم در دکان.......دیدم.....که با تو.....لاس میزد. مادر گفت: -اوهوی........چه دل نازک....به خر شاه گفتند یابو. مادر دیگر حسابی با دختری که نصف خودش سنّ داشت لاج و لجبازی میکرد،دیگه حوصلهام سر رفت رو به مادر کردم و گفتم: -پاشو،برو توی اتاق خودت،همه ی این آتیشها از گور تو بلند میشه.مادر فهمید حسابی عصبانی هستم بدون اعتراضی فوری از جا بلند شد رفت،یاد حرف ناصر خان افتادم که سالها پیش وقتی من هنوز عذاب بودم گفت: -رحیم استغفر الله استغفر الله پسر اگر با خواهر خودش هم عروسی کنه مادر بالاخره مادر شوهری اش را نشان میدهد،راست گفت،این همان مادر است که مدام در آرزوی عروس دار شدن بود حالا از راه نرسیده با راپرتهایش خلق مرا خراب کرد. در نبود من هم خدا میداند توی این خانه چه میگذارد.لب طاقچه ی پنجره نشستم مغزم داشت منفجر میشد با دو دست محکم سرم را گرفتم و شقیقههایم را فشار دادم. -نشد یک روز بیام توی این خراب شده و داد و فریاد ناداشته باشیم.نشد یک شب سر راحت به بالین بگزاریم.آخر محبوب چرا نمیگذاری زندگی یمان را بکنیم؟ -من نمیگذارم؟تو چرا هر روز با یک زن بی سرپا روی هم میریزی؟به بهانه ی کار کردن توی دکّان میمانی و هزار کثافت کاری میکنی؟آخر بگو من چه عیبی دارم؟کورم؟؟شلم؟کرم؟بر میداری خط مینویسی میبری میدهی به این دختر که شکل جغد است. -کی گفت من به او خط دادم؟من به گور پدرم خندیدم خودت که دیدی.به قول تو شکل جغد است،خوب میاید دم دکان کرم میریزد والا بلااه من که از برادرهایش حساب میبرم یک دفعه دختر پیغامی از بردرهایش آورد در دکان همین،دیگه ولم کن نیست. هر دفعه به یه بهانه به در مغز میاد.حالا تو نمیخوای ناهار بمانم؟چشم،دیگر نمیمانم،ببینم باز هم بهانه ای داری؟آخر من تو را به قول خودت با این شکل و کامل بگذارم،دختر بصیر الملک رو میگذرم و میروم دختر کیسه دوز سفید آب ساز را میگیرم؟عقلت کجا رفته؟پشت دست من داغ که دیگر ظهرها به دکّان بروم،بابا ما غلط کردیم،توبه کردیم،حالا خوب شد؟سرش پائین بود مظلوم و مغموم،طلسم شدم،همه ی دلگیری هایم فرو کش کرد.باز هم دلم هوای او را کرد رفتم و کنارش نشستم. -حالا برایم چای نمیریزی؟ او هم منتظر این لحظه بود او هم جز من کسی را ندارد.او هم قریب هست و ما به هم تعلق داریم.یک چای خوشرنگ برام ریخت و با دستی لرزان جلویم گذشت دستش رو گرفتم و بوسیدم: ببین با خودت چه میکنی؟تو دل مرا هم خون میکنی،وقتی میبینم اینقدر غصه داری و خودت رو میخوری،آخر به فکر من هم باش،من که از سنگ نیستم،آن از بچه ام، این هم از زنام که دارد از دست میرود. اشکهایش فرو ریخت با ناله گفت: مادرت میگوید میخواهد زنت بدهد،میگوید میخواهم پسرم پشت داشته باشد،میگوید..... -مادرم غلط میکند،من اگر بچه بخواهم از تو میخواهم،نه بچه هر ننه قمری را،من تو را میخواهم محبوب جا،بچه ی تو را میخواهم،هنوز این را نفهمیدی؟حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟به جنگ خدا که نمیشود رفت،من زن بگیرم و تو زجر بکشی؟نه محبوبه این قدر هم هم بی شرف نیستم،با هم میمانیم،یک لقمه نان هم داریم با هم میخوریم، تا زنده هستم با هم هستیم.وقتی هم که من مردم تو خلاص میشوی،از دستم راحت میشوی،فقط گاهی بیا و فاتحه ای برای ما بخوان. خودش رو انداخت توی بغلم تمام صورتش از اشک خیس بود: نگو رحیم،خدا اون روز رو نیاورد،خدا نکند اگر هم یکروز شده من زودتر از تو بمیرم،اگر زن میخواهی حرفی ندارم برو بگیر. -ا؟ -اگر زن میخوای اصلا خودم برات دست و آستین بالا میزنم و برات زن میگیرم،ولی نه از این زن های اشغال،دختر یک آدم محترم،یک زن حسابی برات میگیرم. واقعاً این دختر عقلش رو پاره سنگ بر میداره همه ی این علم شنقها برای خیال باطلی در مورد دو دقیقه توی دکّان آمدن آن دختر بی سرپا،راه انداخته بود،حالا میگوید خودم برات زن میگیرم واقعاً خل شده،دیوانه شده،گفتم: -دست از سرم بردار محبوبه من زن میخوام چه بکنم؟تو همین یکی هم مانده ام،تو و مادرم کارد و پنیر هستید،آمانم را بریدید،وای به آنکه یک هوو هم اضافه شود،اصلا این حرفها رو ولم کن،یک چای بریز بخوریم،این یکی سرد شد. ********************************** شب از نیمه شب گذشته بود،ما بیدار بودیم،کنار یکدیگر دراز کشیده بودیم و من دست های مثل پنبه ی او را توی دست گرفته بودم و او دیگر از زبری دست هایم گلایه نمیکرد بهانه نمیگرفت.سیگاری آتیش زدم و به فراغت و آرام آرام گاهی به سیگار پکی میزدم و زیر گوشش نجوا میکردم: -فکر میکردم دیگه دوستم نداری. -تو مرا دوست نداری. خندیدم و دستهایش را فشار دادم و سرم را توی موهای مواجش فرو دادم و با تمام وجود عطر تن و بدنش را میبلعیدم. چطور فکر میکردم که صاحب این چهره بد است؟من اشتباه میکنم،او هرگز نمیتواند بد باشد،حتما من بد هستم حالیم نیست،من چه کرده ام،که او به این فکر افتاده که من دوستش ندارم،من بی خبر از همه جا سرم به کار خودم مشغول است و با دلی پر از عشق و امید به سوی خانه پرواز میکنم و هر دم از این باغ باری میرسد.تزه تر از تازه تری میرسد،هراز گاه یک چیز را بهانه میکند خودش و مرا زجر میدهد،اگر هزار و یک کارهایی که او میکند من بکنم،اصلا توی صورتم نگاه نمیکند،گفتم: -آن وقت که رفتی و بچه را انداختی،گفتم لابد از من بعدش میآید،همیشه میترسیدم،میترسیدم که باز به بهانه ی حمام بروی و دیگر برنگردی. -رحیم..... منتظر بودم چیزی بگوید که این غم همیشگی از دلم زدوده شود،این اندیشه که مثل خوره درونم رو میخورد و پوچ میکند که چون مرا نمیخواد بچهام را انداخت،اما چیزی نگفت سیگارم را خاموش کردم دستم را زیر سرم گذاشتم و نیم خیز شدم،کاملا مصلط بر سر و صورتش شدم،با دقت صورتش رو نگاه کرد،اشکهایی که از گوشه های چشمانش سرازیر بود میدرخشید،با انگشتم اشکهایش را پاک کردم: -ا......ا.....گریه میکنی؟خجالت بکش دختر.. خودش رو به طرفم کشید،محکم در آغوشم فرو رفت،اشکهایش امانش نمیداد،دلم میخواست من هم گریه بکنم،این گریه ی غم نبود،اتفاقا این گریه غمها را میشست و با خود میبرد گفت: -دیگر نگذار عذاب بکشم رحیم،دیگر طاقت ندارم،دیگر هیچ کس را به جز تو ندارم،تو پشت من باش،تو به داد من برس.با شوخی و مهربانی گفتم: -این حرفها چیست؟دختر بصیر الملک کسی را ندارد؟اگر تو بی کس باشی؟بقیه ی مردم چه بگویند؟این حرفها را جای دیگر نزنی ها. مردم بهت میخندند.همه کس محبوبه خانم ثروتمند،رحیم یک لاقبا باشد؟ -نگو رحیم این حرفها رو نزن،همه چیز من تو هستی ارزش تو برای من از تمام گنج های دنیا بالا تر است،من روی حصیر هم با تو زندگی میکنم،زنت هستم،تو سرور معنی،هر کس بخندد بگذار سیر بخندد،هر کس خوشش نمیآید نآید من و تو نداریم،آنچه من دارم هم مال توست،من خودم تو را خواستم،اگر خاری به پایت فرو برود من میمیرم.هر چه هستی به تو افتخار میکنم،خودم تو را خواستم پایش هم میایستم،پشیمان هم نیستم. -راست میگویی محبوب؟ -امتحانم کن رحیم،امتحانم کن. همه ی این اعترافات محبت آمیز را همراه دنیایی اشک که از دلاش از چشم های زیبایش سرچشمه میگرفت قاطی کرد.دلم سوخت: -نکن محبوب جان،با خودت اینطور نکن،من طاقت اشک های تو را ندارم. از فرق سر تا نوک پایایش را بوسیدم،بویدم،دوستش دارم،عزیز من است،مادر پسر من است،پسرم هر چند نیست اما خودش که است،مگر نه اینکه موقع زایمان دعا کرده بودم خدایا بچه را نخواستم محبوبم را نگاه دار.دیدی که چه دعاام رو پذیرفت؟ همیشه همینطور است،همیشه قربانی را میپذیرد الماس را قربانی محبوب کرد محبوب من عزیز دلم. -لاغر شده ای محبوب،یک شکل دیگر شده ای لوپ هایت دیگر تپل نیستند،صورتت چقدر کشیده شده،چشم هایت درشت تر شده اند،نگاهت بازیگوش نیست. -زشت شده ام؟ -نه محبوب جان،زن شده ای خانم شده ای. خدا رو شٔکر از بچگی در آمده،انشاالله عقلش هم بزرگ شده باشد.خدا کمک کند دیگر بچگی نکند.بگذارد یک لقمه حلالمان را بخوریم و در غم و شادی هم شریک باشیم.آرام در آغوشم خوابید،مثل بچه ای که بعد از مدتها به پناه مادرش آمده باشد،صدای نفس هایش تمام دلتنگی هایم را از بین برد،تمام گله هایم آب شد،تمام ناراحتی هایم فراموشم شد،گذشته هر چی بود گذشت،نباید ماجراهای تلخ را نشخوار کرد.نباید گذشته را هر روز و روز به یاد آورد و گله کرد،تمام شد،بچه داشتیم،حالا نداریم،حامله بود حالا نیست،من را آواره ی داشت و بیابان کرده بود خدا رو شٔکر حالا توی خانه هستم،هیچ گله ای از او ندارم،هنوز محبوبه ی شیم و مشغولیت افکار روزم هست و هر جا هستم به یاد او هستم هر جا باشم به بوی او میایم،پرواز میکنم و شبانگاهان در کنارش میآرامم. صبح وقتی میخواستم سر کار بروم مادر را صدا زدم،از اتاقش بیرون آمد،از دیشب که بهش گفتم برو،رفته بود و صبح هر چی منتظر شدم سماور را هم توی اتاق نیاورد،چه بکند او هم از پسرش انتظار محبت دارد نه اخم و تخم. ننه،محبوب هر جا خواست برود میرود،نشنوم دیگر جلویش را گرفته باشی ها.. فصل 17 خدا رو شٔکر بعد از مدتها نسیم صلح و صفا و مهر و محبت در خانه میوزید،و من با فراق بال به دنبال کار بودم و همانطور که محبوبه میخواست رفتار میکردم،من همیشه ایام به دلخواه او زندگی کرده ام،هر چه گفته و هر چه خواسته انجام دادم،مگر نه اینکه بعد از ماهها دوری از خانه وقتی با شوق و اشتیاق بر میگشتم نگذاشت حتی پسرم را ببوسم حتی کفشم را در آورم و فرمان داد،رحیم از همان راهی که آمده ای برگرد. و من برگشتم و شیش ماه تمام آفتاب داغ جنوب بر مخم تابید و غم بی کسی و تنهایی و غربت را تحمل کردم و دم زدم. حالا میگوید،بیا و میروم،ظهرها به خانه میروم،غروبها زودتر دکان را تعطیل میکنم خرید میکنم و به خانه ای که مملو از عشق و محبت است بال میگشایم. آن روز دم دم ظهر بود وقت صدای اذان بلند شد کارم رو ولم کردم و دست و صورتام رو شستم و لباسهایم را پوشیدم از دکان که بیرون آمدم دو تا مرد جوان سر رسیدند. -سام علیکم. -سلام از من است. -به این زودی دارید میبندید؟ -دارم میروم ناهار،کاری داشتید؟ بهم دیگر نگاهی کردند بزرگه پرسید: -کی بر میگردی؟ گفتم: -دو ساعت دیگه،بعد از ناهار. برگشتند در حالی که میگفتند: -ما دوباره میام. از اینجور مشتریها میآمدند و میرفتند.زیادی پا پیشان نبودم،بیکار که نبودم دنبال کار بدوم،خدا رو شٔکر روزی نبود که کار ناداشته باشم.با صداقت کار میکردم،و توی کارم جدی بودم،تمیز کار بودم بدین جهت مشتری به اندازه کافی داشتم. رفتم خانه و بعد از ناهار برگشتم اما تا غروب نیامدند..نه اینکه منتظر کارشان و سفارششان باشم،نه کنجکاو شده بودم که نوع کارشان را بفهمم.چند روزی گذشت یک روز موقع غروب که باز هم میخواستم دکان را ببندم پیدایشان شد. -ا؟به این زودی در دکان را میبندی؟ -آقا رحیم تو مگر مرغی که به این زودی میروی توی لانه. -حتما تازه عروسی کردی هان؟ و هر دو خندیدند. یه خورده ناراحت شدم و گفتم: -من کار میکنم که زندگی بکنم،زندگی نمیکنم که کار کنم،همین مقدار که کار میکنم برای گذراندن زندگیم کافی است میروم استراحت میکنم. -هوم فلسفه ی خوبی است. -انگاری زن خوشگلی داری والا...... -شاید هم میترسد،هه هه...هه هه -از چه بترسم؟-چرا بترسم؟ -حتما زن ات خط نشان کشیده که زود برگرد،برای همان قبل از آن که احدی دکانش را ببندد،راه میافتی میری خانه. -پسر توی خانه چه کار میکنی؟حوصله ات سر نمیرود؟ -آقایان ببخشید شما برای رجوع کار آمدید یا مفتش هستید؟ -وا الله آقا رحیم ما کار نجاری نداریم،اما دورادور از تو خوشمان آمده،آمدیم با هم رفیق باشیم. -راستش رو بخواهی بی خبر از خانه ی تو هم نیستیم،انگاری لقمه ی بزرگ تر از دهانت برداشتی توی گلویت گیر کرده،دلمان برایت سوخت،اومدیم در راه مرد و مردانگی کمک ات کنیم. -چه کمکی؟چه لقمه ای؟ -مدتی است زیر نظرت داریم،عینهو شاگرد مدرسه ها راست میای و راست میروی،آخه مرد حسابی تو آبروی هر چی مرد است برده ای،مردی گفته اند،کد بسته تسلیم زن ات شده ای؟که چی؟مگر زن قحط است؟ماد باید مرد باشد،تو داری اخلاق زنهای ما رو هم خراب میکنی آنها هم انتظار دارند ما مثل تو بشویم. -زنهای شما مرا از کجا میشناسند؟ -به زنها که به حمام میروند اخبار همه ی شهر را بخش و ضبط میکنند. -خیلی ببخشید من اصلا متوجه نیستم شما چه میگوید دیرم شده باید بروم. هر دو هر هر خندیدند. دو سه هفته پیدایشان نشد تا اینکه دو تایی مثل دو تا اسب دو درشکه شانه به شانه ی هم آمدند...... این بار قبل از ظهر بود توی دکّان کار میکردم،آمدند نشستند.از هزار جا حرف زدند،هزار تا داستان گفتند آدمهای شوخ و شنگی بودند،یواش یواش به حضورشان خو میگرفتم،آنها مینشستند صحبت میکردند و من گوش میدادم و کار میکردم و این آغاز دوستی من سه تا بود. عباس نام برادر بزرگتر بود و حمزه نام برادر کوچکتر. یکروز عباس پرسید: -رحیم این دکان را از مشدی یعقوب چند خریدی؟ وا رفتم نه میدانستم صاحب قبلی دکان مشدی یعقوب نامی بوده نه میدانستم چند خریده اند،به من من افتادم،گویا رنگم هم پریده بود،حمزه خنده کنان گفت: -نکنه جهاز زنت است؟ و هر دو خندیدن،من دندان روی جیگر گذاشتم و دم نزدم اما واقعاً نفهمیدم مطلب چگونه درز گرفت و من چه گفتم و آنها کی رفتند... آن شب تا صبح خوابم نبرد.محبوبه بی خبر از همه جا در کنارم به خواب آرامی فرو رفته بود،او که تقصیر نداشت،مگر نگفت همه چیز من تو هستی،ارزش تو برای من از تمام گنجهای دنیا بالاتر است،من روی حصیر و بوریا هم با تو زندگی میکنم زنت هستم تو سرورم هستی،من و تو نداریم،آنچه من دارم مال توست،امتحانم کن،امتحانم کن رحیم.خوب این طفل معصوم تعمدا نخواسته من بین همکاران و دوستا سر شکسته شوم، اگر لب بجنبانم دکان را به نام من میکند و از زخم زبان اینجور آدم ها راحت میشوم ولی آخه چه بکنم؟مگر دکان برای کار کردن نیست؟مالکیتاش را میخواهم چه بکنم؟من که راحت کار میکنم،به گور بابا یشان خندید مسخرهام کردند. شب سنگین است و غم و ناراحتی در آن بزرگ میشود،آن شب غم نداری مثل کوهی بر روی دلم سنگینی میکرد هر چه خودم به خودم دلداری میدادم غمام کمرنگ نمیشد تا اینکه صبح دمید و آفتاب درخشید و غم ها رنگ باخت.اوستا محمود همراه آقایی آمد به دکان . -سلام اوستا . -سلام رحیم اوستا حجت را آورده ام کار تو را ببیند ،دنبال شریک کار می گردد ،من گفتم کار رحیم حرف ندارد ،اوسنا جان نگاه منید :اینها این نمونه کار رحیم است . اوستا با دست به کارهای تمام کرده ام اشاره می کرد و اوستا حجت هم کارها را وارسی می گرد . - رحیم ،اوستا حجت پر مشغله است ،در یکی از دوائر دولتی مشغول کار است ،کار بزرگی را برداشته ،کار دولتی ضرب الاجل دارد، در موعد مقرر باید تحویل داده شود ،برای همان می خواهد تو کمکش کنی. خوشحال شدم توی دلم دعا کردم معامله سر بگیرد ،اوستا حجت از کارم خوشش بیاید و مرا کمک کار بگیرد ،دعایم مستجاب شد و کاری فراوان گیرم آمد . خدا را شکر با جدیت و علاقه کار را دنبال کردم هر روز عصر اوستا حجت می آمد و کارهای کرده را معاینه می کرد و اگر اشکال داشت ،علامت می گذاشت و من فردا قبل از شروع کار جدید ،اشکالات کار قبلی را تماماً رفع می کردم و عصر همان روز تحویل می دادم . اما با وجود اینکه پا بپای اوستا بلکه بیشتر از خود او هم کار کردم اما آخر سر اندکی بیشتر از کار مزد روزانه ام نصیبم شد و حال آنکه خودش نفع سرشاری برد . وقتی اوستای خودم آمد گله کردم : - اوستا مزدم خیلی کم شد من بیشتر از این را امید داشتم . - خب رحیم کار مزدی همینجور است دیگه ،تو در حقیقت کارگر اوستا حجت بودی صاحب کار او بود خب ،منفعت زیاد را هم او برد این رسم کار است . - رسم بدی است ،بی انصافی است من بگمانم دو برابر خود اوستا حجت کار کردم . - میدانم ،می فهمم اما خب اون سود سرمایه اش را هم برد . - یعنی چی اوستا ؟ - یعنی چه ؟یعنی اینکه سرمایه گذاری را او کرد .تو چیزی داده بودی ؟نه ،شراکت که نکردی اگر کرده بودی حق گله داشتی. - گله ای ندارم اما انتظار بیشتری داشتم . - سرمایه ای جور کن این دفعه مستقیما برای خودت کار بگیرم . - چه جوری ؟ - من هم کسانی در اداره ها دارم .می توانم برایت کار بگیرم . - چی باید بکنم ؟چی باید داشته باشم ؟ - باید مقداری پول نقد داشته باشی یا ضمانت نامه معتبر داشته باشی بعد از اینکه مدتی اوستا برایم توضیح داد بالاخره به این نتیجه رسیدم که لااقل باید سند ملکی داشته باشم که بتوانم کار درست و حسابی گیر بیاورم ،اوستا رفت و مرا تنها گذاشت اما کو سند ؟کدام سند ؟من حتی دکان هم بنام خودم نیست . توی فکر دور و درازی غوطه ور بودم و نمی دانستم چه بکنم چه جوری سرمایه ای گیر بیاورم ،آیا محبوبه حاظر می شود خانه را بنام من کند و من با این سند کارهای بهتری بگیرم ؟چرا نمی شود ؟مگر خودش نگفت من و تو نداریم ،هر چه من دارم مال تو است ،امتحانم کن .تازه من که نمی خواهم دست به هیچ چیز خانه بزنم فقط روی کاغذ اسم من باشد کلی می توانم سرمایه جور کنم حتی یکسال نشده می توانم خانه را هم عوض کنم و یک خانه حمام دار بخریم که طفلی محبوبه از زحمت حمام رفتن هم نجات پیدا کند ،منهم دلهره رفتن و برگشتنش را دیگه نداشته باشم . ایکاش مس شد بصیر الملک ضمانتم را بکند ،پشت ام را بگیرد ،اگر او پشت من باشد ،اعتبار پیدا می کنم ،دیگه رحیم آسمان جل نیستم که نتوانم خودم شخصاً کار را برای خودم می کنم یکی دیگر حق ام را نمی خورد و با عرق من جیب هایش را پر پول نمی کند .. -سلام رحیم . -سلام حمزه . -رحیم آمدم دنبالت ،عباس منتظرت است ،گفت یک نوک پا ،بیا کارت دارد . -چه کارم دارد ؟ -خودش می گوید ،بیا ؛بیا بابا کمتر میخ بکوب کمتر رنده بزن ،پسر در عین جوانی پیر شدی چه خبرت است ؟یا کار می کنی یا می روی بر دل زنت می نشینی ،ما والله مرد ندیده بودیم اینجور ،تو عینهو بپه محصل ها را می مانی . -وارد معقولات نشو بگو عباس کجاست ؟ -دور نیست ،تو دکان را ببند یه خرده همراه من بیا ؛دختر باکره نیستی که می ترسی . به رگ غیرتم بر خورد ،دکان را بستم و همراهش رفتم . ****** -پسر دو تازن تو را گیر آوردند مثل خر از تو کار می کشند هی هم امر و نهی می کنند تو حالیت نیست . -کدام دو تا زن ؟مادرم بخاطر من به این بدبختی افتاده ،زنم... -چه خاطری ؟هه هه . -پسر اگر خاطر ترا می خواست آنموقع که جوان بود و حتماً بر و رویی داشت و تو یک الف بچه بودی می رفت زن یک حاجی پولدار می شد .ترا هم از نکبت و فلاکت نجات می داد ... -آنهم از زنت از صبح تا غروب گرفته خوابیده و جان می کنی ،فقط دلت خوش است که هر وقت میلش هست راهت می دهد ،این زن جماعت خوب بلدند ما مرد ها را چه جوری سوار شوند . مثل اینکه این دو تا برادر از سوراخ سنبه ی زندگی ما خبر داشتند ،هرچه می گفند عین حقیقت بود . -خوب پس هم خانه مال زنت است هم دکان . و هر دو خندیدند . -پس بگو بر و رویی داشتی شوهر کردی هه هه ...هه هه -حالا هم ار ترس آقات به موقع سر کار میایی و به موقع می روی هان ؟ می ترسی هم لب به مشروب بزنی ،مگر پدر خودش عرق نمی خورد هان ؟آن برادر زن دوم اش مشتری همیشگی اینجاست . -آی آی رحیم ،دلم بحالت می سوزد ،حیف از جوانی ات که فنا دادی. -نه بابا هنوز هم جوان است ؛ضرر را از هر جا جلویش را بگیری نفع است. -تو چطوری وقتی پسرت پر پر شد نیامدی اینجا غم ات را سبک کنی؟ -یک روز جمعه را هم که تعطیلی داشتی می دویدی سر قبر آن طفل معصوم. نگاهی توی صورت هر دو برادر کردم ،شک کردم اینها انگاری تمام مدت سایه به سایه من ،زندگیم را تعقیب کرده اند . من که یک کلمه از اینکه زنم کیه و چه بلا سرم می آورد به اینها گفته ام و نه راجع به الماس حرفی زده ام ،اینها چگونه از احوالات من با خبرند؟دور و برمان را نگاه کردم کسی نبود ،بلند شدم : -حالا من چجوری بروم خانه ؟ -می ترسی ؟ واقعاً می ترسیدم اما از رو نرفتم گفتم : -از کی ؟معلومه که نمی ترسم اما هم مادرم زن مومنی است ،هم زنم ،خودم هم بی نماز نیستم. -پسر تو مست هستی. -خاک بر سرم. -قربان دستت یک فنجان قهوه به این دوست ما بده. مردک با خنده یک فنجان قهوه بزرگ جلویم گذاشت و گفت: -امشب کاتک نخور تا دافعه بعد .و همه خندیدند . ****شب وقتی که برگشتم موقع شام بود ،نمی دانستم چجوری رفع و رجوع کنم ،حالم خیلی بد بود ،مزه دهنم گس بود ،حوصله نداشتم . محبوبه یک چایی برایم ریخت ،نوشیدم. -محبوب جان امشب چه خوشگل شده ای ؟ -قبلاً خوشگل نبودم ؟ خوشگل تر شده ای. بوسیدمش ،یعنی این زن هم مرا خر کرده ؟اگر خر نکرده بود که با دست خودش بچه ام را پایین نمی کشید ،آنهم از مادرم ،اگر این دو تا زن مواظب بچه ام بودند حالا الماسم پهلویم نشسته بود هر دو بفکر خودشان هستند ،حق با حمزه و عباس است... -رحیم جان شام بیاورم ؟ -هان ؟... -گرسنه نیستی ؟ نه گرسنه نبودم همراه آنهمه عرق کلی آت و آشغال به خوردم داده بودند . -راستش میل ندارم .تو شامت را بخور . -اگر تو نخوری من هم نمی خورم ،چرا میل نداری ؟مگر اتفاقی افتاده ؟ -نه اتفاقی نیفتاده .به بدبختی خودم افسوس می خورم چه بگویم ؟که از دست شما دو تا هرچه می کشم ،پدرم را در می آورد ... -چی شده ؟رحیم ترا به خدا بگو ،چی شده ؟چرا دست دست می کنی ؟ چه بگویم ؟بگویم که تو مرا سوار شده ای؟از صبح تا لنگ ظهر می خوابی و من بدبخت جان می کنم شب هم که می آیم مثل اینکه لبه ی پرتگاه راه می روم مدام دست به عصا هستم که مبادا کوچکترین خلافی ؛کلامی باعث اخم و تخم تو شود که یک ماه طول می کشد تا بر طرف شود ،چه بگویم که دلم از مرگ بچه ام خون است چه بگویم که وقتی فکر می کنم دستی دستی خودت را ناقص کردی به خاطر این بود که از من بچه نداشته باشی ،شاید سفارش پدرت بود .شاید توصیه مادرت بود آنها کار کشته هستند ،آنها می دانند چه بکنند و چه نکنند ،پدر پدر سوخته ات ببین چند سال است زن دوم را گرفته می داند چه بکند که از او بچه دار نشود .فقط بخاطر ... اینها را بگویم ؟باز خون بپا می شود .گفتم : -والله یکی از نجار های معتبر از آنها که کارهای بزرگ بر می دارند سفارش در و پنجره خانه های بزرگ ،اداره ها و میز و صندلی هم می گیرند،می گوید در و پنجره پسر های رضا شاه را هم به او سفارش داده اند .راست و دروغش پای خودش ،حالا این بابا آمده کارهای مرا دیده و پسندیده ،چند روز پیش آمده به من گفت می خواهم هرچه کار به من می دهند یک سوم اش را به تو بدهم ولی صاحب کار نباید بفهمد ،چون آنها مرا می شناسند و کار را بخاطر شهرت و مهارت من سفارش می دهند اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام ،سفارششان را پس می گیرند ،تو راضی هستی یا نه ؟ این داستان مربوط به کار قبلی ام بود بقول خودم داشتم مقدمه چینی می کردم که بالاخره بگویم حق مرا کم داد و سود بیشتری برد و انتظار داشتم محبوب هم مثل من دلش به حال من بسوزد و کمکم کند ,آخه جز او چه کسی می تواند کمکم بکنه ؟اما انگاری تو باغ نبود ,یا خودش را به کوچه علی چپ زد گفت: خوب می خواستی قبول کنی ,می خواستی بگویی راضی هستم چرا معطلی ؟ خوب من هم دلم می خواهد قبول کنماگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم با مشتریها آشنا می شوم و کمکم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیریم ولی موضوع اینجاست که که طرف می گوید که تو هم باید سرمایه بگذاری ولی من که سرمایه ندارم , چوب می خواهد سرمایه می خواهد هزار دنگ وفنگ دارد ,با دست خالی که نمی شود چقدر سرمایه می خواهد؟ فکر میکرد با سی تومان که پدرش می دهد می شود کاری کرد,هر چه هم من رویش گذاشته بودم هفته قبل همه را خانوم با دایه جانش رفته بود پیراهن تافته آبی ,کفش های پاشنهن بلند,عطر ,گل سر ,و گوشواره ,ماتیک ,سرخاب خریده بود ومی گفت همه را برای شب ها ,برای دم روب برای وقتی که رحیم می اید خریده ام ای زن حقه باز ,کی تابه حال توی اتاق توی حیاط یک وجبی کفش پاشنه بلند پوشیده و منتظر شوهرشده ؟از صبح تاتا غروب تنها کاری که می کرد گلدوزی بودو بالاخره ما نفهمیدیم که این گلها کجا می رود؟به جای آن اگر خیاطی می کرد دیگه کلی پول نمی بردو نمی ریخت دامن آن زن ارمنی که خیاط شازده ها بود . هر چقدر هم که بخواهد من اه در بساط ندارم . خوب باید فکری کرد از یکی قرض بگیر رحیم. از کی قرض کنم ؟کی را دارم؟این آقا سید صادق همسایمان تنها کسی بود که سرش به تنش می ارزید و می شد دست نایز به سمتش دراز کرد اما محبوبه چنان با زن وبچه اش بد تا کرده بود که من رویم نمی شد همچو تقاضایی بکنم مخصوصا که طفلی الماس توی حوض خانه انها افتاده بود وبهانه بیشتری دست محبوبه بود وحال آنکه قبل از آنها محل سگ به هیچ کدامشان نمی گذاشت اما من می دانستم که آنها بیچاره ها تقصیر نداشتند کم کاری از طرف خانه ما بود مادرم و زنم . به کی رو می کردم گفتم: من به او گفتم شما به من پولی قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیاندازم بعد که دست مزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم آن بیچاره هم حرفی ندارد قبول می کند ولی گفت باید یک گروبی ,چیزی داشته باشی . کمی فکر کردو گفت :خوب یک کاری بکن رحیم دکان را گرو می گذاریم . دکان ؟هه هه یک وجب زمین؟ نه باباب دکان که فایده ندارد کوچک است ارزشش انقدر نیست طرف قبول نمی کند . خوب خانه را گرو می گذاریم چطور است کافی است یا نه؟ این تنها امید من بود اما مگر میشد به صاحب کار گفت که خانه هم مال من نیست مال زن من است . کم حمزه و عباس به خاطر اینکه خانه هم مال من نیست متلک بارانم نکرده اند حالا چو بیفتد که خانه هم مال من نیست باید انگ نوکر بی مزد و مواجب دختر بصیر الملک را به پیشانی بزنم. به نظر من که خوب است فقط او هم باید قبول کند . اما به هیچ عنوان نمی توانستم بگویم خانه مال من نیست و محبوبه را با خودم اینور آنور ببرم که مالک اصلی زن من است و شما با او طرف هستید نه من,هر که می فهمید حتمابه ریشم می خندید . مقدماتش را جور کن من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم . نه من می دانم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف آن طرف بیایی با صد تا مرد سرو کله بزنی که چیه؟می خواهی خانه را گرو بگذاری . خوب هر جا برویم باهم می رویم من که تنها نیستم . نه خوبیت ندارد اگر دلت می خواهدخانه را گرو بگذاری... من می گویم.... خوب چه می گوییی ؟ چطور بگویم به نظر من ...بهتر است تو اول خانه را ...به اسم من بکنی بعد من آن را گرو می گذارم . حالا چه فرقی می کند رحیم جان ؟ منوتو که نداریم یک نوک پا پا با هم به محضر می رویم یا میگوییم دفتر دار به خانه بیاید امضا می کنیم . خانم چه خیالاتی می کرد برای یک وجب خانه زپرتی محضر دار بیاید خانه.هه هه ان هم برای گرو. من که نمی توانم پیر مرد محضر دار را برای گرو گذاشتن یک ملک ...به خانه ام بکشم ,دلم هم نمی خواهد زنم توی محرض بیاید ,بقول خودت من وتو که نداریم فردا می رویم خانه را به اسم من بکن ترتیب بقیه کارها بامن ,تو دیگه هیچ جا نیا . حاال چه عجله داری ؟ چرا فردا ؟بگذار من فکر هایم را بکنم ... مطمین بودم که مشیر ومشاورش دایه جانش باید کارها را رهبری کند من بیچاره گرفتار سه تا زن بودم که زندگیم را خراب کرده بودند گفتم: چه فکری یارو عجله داره اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منت اش را می کشند او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تو فکرهایت را بکنی بعلاوه چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری ؟ چرا رحیم جان موضوع اطمینان نیست ولی... پس موضوع چیست ؟نمی خواهی خانهن را به نام من بکنی ؟می ترسی خانه ات را بخورم ؟دست ودلت می لرزد ؟ آخه من هنوز گیج هستم ,هنوز درست نمی دانم موضوع چیست ؟ گیج هستی یا به من اطمینان نداری ؟نگفتم مرا دوست نداری؟ این چه حرفی است رحیم ؟این چه ربطی به دوست داشتن دارد ؟س چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد هان؟ صبح خیلی زودحتی قبل از آنکه مادر از رختخواب بیرون بیاید ,از خانه بیرون رفتم ,شاید همه همه یکی دو ساعت خوابیده بودم وقتی بیدار شدم به شدت تشنه بودم دانم تلخ بود و سرم سنگین بود داشتم خفه میشدم ,از خانه آمدم بیرون ,هوای سرد صبحگاهی سرو صورتم خورد نصف راه را رفته بودم که احساس کردم حالت عادیم را به دست آوردم . کجا می روم ؟ صبح به این زودی کجا می روم ؟اگر دیشب غلط نکرده بودم وعرق نخورده بودم امروز را داشتم که بروم مسجد محل و نماز صبح را به جا بیاورم ,اما رویم نشد با دهان نجس ,با شکم پر از عرق که مسجد نمی شود رفت . رفتم دکان در دکان را باز کردم هنوز تاریک بود چراغ موشی را روشن کردم ,پریموس را روشن کردم صبحانه را همینجا می خورم .امروز محبوبه بیدار می شود و می بیند نیستم باز هم فکرو خیالات می کند ,بگذار هرچه می خواهد فکر بکند این مثل اینکه وقتی از جانب من نگران است حرف شنوتر است . می گوید دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست می گوید؟هان؟ بچه ام را خوب نگه داشت ؟بچه ام را سقط نکرد؟تروخشکم می کند؟درو مادر ش بال و پرشان را رویم کشیده اند؟خواهر و شوهر خواهرش که نا سلامتی با جناق من هستند محل سگ به من می گذارند؟ اصلا کوچکترین کمترین به من یا مادرم کرده اند؟ انهم خودش که مثل سگ و گربه با مادرم در کشمکش و کشاکش است ,که هر وقت عشقش گل می کند رحیم جان هستمهر وقت هوس ندارد نوکرش هستم همه چیز هم به نام خودش است هر وقت تصمیم بگیرد مثل یک نوکر از خانه اش بیرونم می اندازد گویا از روز اول پدرش فکر بکری کرده ,خودشان جنس خودهایشان را بهتر می شناسد ,فهمیده که دخترش یک روزی از من سیر می شود وخوب خیلی راحت می گوید رحیم خداحافظ . تصور اینکه رحیم روزی چنین خوارم کند دلم را به فریاد آورد,خدایا چه بکنم ؟در این صورت چه بکنم ؟ دیگر چگونه جلوی مردم سرم را بلند کنم ؟ همه باو.ر میکنند که بصیر الملک برای مرا خریده بود تا دخترش عیش بکند حالا مثل تفااله تف ام کرده اند . بوی سوختگی به خودم آورد . ای دل غافل آب کتری تمتم ابش را کشیده بود وداشت می سوخت . پریموس را خاموش کردم نمی توان به کتری دست زد مثل گلوله آتش بود .توی لیوان آب ریختم خوردیم از خیذر صبحانه گذشتیم . باز هم حرفهای دیشب رامرور کردم . اگر دوستم دارد ,اگر نقشه ای در کار نیست ,اگر نمیخواهد بگذارد برود خوب چه عیب دارد خانه را به نام من بکند ,خودش میگوید که من وتو نداریم وقتی زندگیمان رو به راه می شود وقتی من میتوتنم کار کار بکنم و زندگی بهتری داشته باشیم چرا این کار را نکنیم ؟ اصلا زن وشوهر یعنی چه؟یعنی شریک زندگی ,در همه چیز در همه کار اصلا اگر پدرش آدم بود که نبود از روز اول خانه ودکان را به نام هر دویمان می کرد انجوری صمیمیت بیشتری می شد ما شری ک همه چیز هم بودیم ,مگر در طول این چند سال من گردن شکسته بیکارو بیعار گشته انم که صاحب هیچ چیز نگشته ام اصلا اگر صحبت ضمانت و اعتبار نبود برای من مالکیت خانه ودکان مساله ای ایجاد نمیکرد. اما حالا وثیقه ملکی . پول نقد اعتبار می اورد . اگر پدری بالای سرم بود اکر عمویی داشتم اگر کس و کاری داشتم به این بدبختی نمی افتادم که محتاج محبوبه بشوم اون هم ناز میکندحالا میخواهد فکر کند آن هم فکر چی؟ با ئایه جانش مشورت ونصلحت بکند اخ که بدون صلاحدید آن زن آب هم نمی خورد فکر میکنم در پایین کشیدن آن بچه هم آن زنکه آب زیر کاه کمکش کرد واگر نه آن چگونه به تنهایی می تواند این کار را بکند ؟عجب سر نگه دار هم هست تا امروز لب تکان نداده و یک کلام از این سربروز نداده حتی به من که به قول خودش برای او عنایت الله هستم .یاد الماس افتادم و اینکه ما در تمام مدت با هم بگو ومگو داشتیم سر اسم گذاری آن طفل معصوم چه بهانه هایی جور کردند. ماذر فکر کرد اسم پدر را بگذارد شصت سال عمر میکند یا خدا ای خدا اشکم سرازیر شد. با عجله اشک هایم را پاک کردم وبه در دکان نگاه کردم نکند کسی بیاید و مرا ذر این حال ببیند. از مردی فقط این رلا کم داشتم که زارهم بزنم . احساس می کردمشتم خالی شده زیر پایم گودالی باز شده ,متر صد یک واقعه بودم فکر میکردم این کار کردنو رفت و امدها همه الکی هستن ,مهم اطمینان از نحبت محبوبه است اگر دوستم نداشته باشد من هیچ ندارم . نه اینکه خانه برایم مهم بود من که بعد از مرگ پدر در خانه اجا ره ای زندگی کرده ام باز هم میشد اجاره کرد یا صاحب دکان بودن یا نبودن در اره کشیدن تاثیری نداشت در دکان اوستا هم که شاگرد بودم همین کار را میکردم .اما حالا مالکیت خانه یعنی مالکیت محبوبه یعنی اطمینان از اینکه مرا ول نمی کند و نمی رود یعنی اطمینان از اینکه بیرونم نمیکند منکه تا زنده ام امکان ندارد ولش کنم من حتی بچه هم نمی خواهم اما اورا می خواهم شاید از عشقی که داشته ام اثر چندانی نمانده است اما حالا به او عادت کرده ام انس گرفته ام حتی اخم و تخم اش را پذیرفته ام ,اگر نخواهد خانه رابه نام من بکند معلوم است که می خواهد ترکم کند ومتر صد زمان مناسبی است ولی اگر خانه را به نام من کرد یعنی دوستم دارد بقول خودش من وتو نداریم به کارم به یپشرفتم علاقه مند است ومن با دلگرمی واطمینان کار کنم و به پایش بریزم . سلام رحیم ,سلام رفیق. برگشتم عباس و حمزه بودند نمی دانستم از دیدنشان باید خوشحال باشم یا دلگیر ,مجالستشان شیرین بود اما خودم می فهمیدم که آدم های نا باب هستند دارند مرا از راه به در می برند ,آن شب دیدی چه به روزگارم آوردند؟
مثل من دلش به حال من بسوزد و کمکم کند ,آخه جز او چه کسی می تواند کمکم بکنه ؟اما انگاری تو باغ نبود ,یا خودش را به کوچه علی چپ زد گفت: خوب می خواستی قبول کنی ,می خواستی بگویی راضی هستم چرا معطلی ؟ خوب من هم دلم می خواهد قبول کنماگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم با مشتریها آشنا می شوم و کمکم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیریم ولی موضوع اینجاست که که طرف می گوید که تو هم باید سرمایه بگذاری ولی من که سرمایه ندارم , چوب می خواهد سرمایه می خواهد هزار دنگ وفنگ دارد ,با دست خالی که نمی شود چقدر سرمایه می خواهد؟ فکر میکرد با سی تومان که پدرش می دهد می شود کاری کرد,هر چه هم من رویش گذاشته بودم هفته قبل همه را خانوم با دایه جانش رفته بود پیراهن تافته آبی ,کفش های پاشنهن بلند,عطر ,گل سر ,و گوشواره ,ماتیک ,سرخاب خریده بود ومی گفت همه را برای شب ها ,برای دم روب برای وقتی که رحیم می اید خریده ام ای زن حقه باز ,کی تابه حال توی اتاق توی حیاط یک وجبی کفش پاشنه بلند پوشیده و منتظر شوهرشده ؟از صبح تاتا غروب تنها کاری که می کرد گلدوزی بودو بالاخره ما نفهمیدیم که این گلها کجا می رود؟به جای آن اگر خیاطی می کرد دیگه کلی پول نمی بردو نمی ریخت دامن آن زن ارمنی که خیاط شازده ها بود . هر چقدر هم که بخواهد من اه در بساط ندارم . خوب باید فکری کرد از یکی قرض بگیر رحیم. از کی قرض کنم ؟کی را دارم؟این آقا سید صادق همسایمان تنها کسی بود که سرش به تنش می ارزید و می شد دست نایز به سمتش دراز کرد اما محبوبه چنان با زن وبچه اش بد تا کرده بود که من رویم نمی شد همچو تقاضایی بکنم مخصوصا که طفلی الماس توی حوض خانه انها افتاده بود وبهانه بیشتری دست محبوبه بود وحال آنکه قبل از آنها محل سگ به هیچ کدامشان نمی گذاشت اما من می دانستم که آنها بیچاره ها تقصیر نداشتند کم کاری از طرف خانه ما بود مادرم و زنم . به کی رو می کردم گفتم: من به او گفتم شما به من پولی قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیاندازم بعد که دست مزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم آن بیچاره هم حرفی ندارد قبول می کند ولی گفت باید یک گروبی ,چیزی داشته باشی . کمی فکر کردو گفت :خوب یک کاری بکن رحیم دکان را گرو می گذاریم . دکان ؟هه هه یک وجب زمین؟ نه باباب دکان که فایده ندارد کوچک است ارزشش انقدر نیست طرف قبول نمی کند . خوب خانه را گرو می گذاریم چطور است کافی است یا نه؟ این تنها امید من بود اما مگر میشد به صاحب کار گفت که خانه هم مال من نیست مال زن من است . کم حمزه و عباس به خاطر اینکه خانه هم مال من نیست متلک بارانم نکرده اند حالا چو بیفتد که خانه هم مال من نیست باید انگ نوکر بی مزد و مواجب دختر بصیر الملک را به پیشانی بزنم. به نظر من که خوب است فقط او هم باید قبول کند . اما به هیچ عنوان نمی توانستم بگویم خانه مال من نیست و محبوبه را با خودم اینور آنور ببرم که مالک اصلی زن من است و شما با او طرف هستید نه من,هر که می فهمید حتمابه ریشم می خندید . مقدماتش را جور کن من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم . نه من می دانم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف آن طرف بیایی با صد تا مرد سرو کله بزنی که چیه؟می خواهی خانه را گرو بگذاری . خوب هر جا برویم باهم می رویم من که تنها نیستم . نه خوبیت ندارد اگر دلت می خواهدخانه را گرو بگذاری... من می گویم.... خوب چه می گوییی ؟ چطور بگویم به نظر من ...بهتر است تو اول خانه را ...به اسم من بکنی بعد من آن را گرو می گذارم . حالا چه فرقی می کند رحیم جان ؟ منوتو که نداریم یک نوک پا پا با هم به محضر می رویم یا میگوییم دفتر دار به خانه بیاید امضا می کنیم . خانم چه خیالاتی می کرد برای یک وجب خانه زپرتی محضر دار بیاید خانه.هه هه ان هم برای گرو. من که نمی توانم پیر مرد محضر دار را برای گرو گذاشتن یک ملک ...به خانه ام بکشم ,دلم هم نمی خواهد زنم توی محرض بیاید ,بقول خودت من وتو که نداریم فردا می رویم خانه را به اسم من بکن ترتیب بقیه کارها بامن ,تو دیگه هیچ جا نیا . حاال چه عجله داری ؟ چرا فردا ؟بگذار من فکر هایم را بکنم ... مطمین بودم که مشیر ومشاورش دایه جانش باید کارها را رهبری کند من بیچاره گرفتار سه تا زن بودم که زندگیم را خراب کرده بودند گفتم: چه فکری یارو عجله داره اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منت اش را می کشند او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تو فکرهایت را بکنی بعلاوه چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری ؟ چرا رحیم جان موضوع اطمینان نیست ولی... پس موضوع چیست ؟نمی خواهی خانهن را به نام من بکنی ؟می ترسی خانه ات را بخورم ؟دست ودلت می لرزد ؟ آخه من هنوز گیج هستم ,هنوز درست نمی دانم موضوع چیست ؟ گیج هستی یا به من اطمینان نداری ؟نگفتم مرا دوست نداری؟ این چه حرفی است رحیم ؟این چه ربطی به دوست داشتن دارد ؟س چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد هان؟ صبح خیلی زودحتی قبل از آنکه مادر از رختخواب بیرون بیاید ,از خانه بیرون رفتم ,شاید همه همه یکی دو ساعت خوابیده بودم وقتی بیدار شدم به شدت تشنه بودم دانم تلخ بود و سرم سنگین بود داشتم خفه میشدم ,از خانه آمدم بیرون ,هوای سرد صبحگاهی سرو صورتم خورد نصف راه را رفته بودم که احساس کردم حالت عادیم را به دست آوردم . کجا می روم ؟ صبح به این زودی کجا می روم ؟اگر دیشب غلط نکرده بودم وعرق نخورده بودم امروز را داشتم که بروم مسجد محل و نماز صبح را به جا بیاورم ,اما رویم نشد با دهان نجس ,با شکم پر از عرق که مسجد نمی شود رفت . رفتم دکان در دکان را باز کردم هنوز تاریک بود چراغ موشی را روشن کردم ,پریموس را روشن کردم صبحانه را همینجا می خورم .امروز محبوبه بیدار می شود و می بیند نیستم باز هم فکرو خیالات می کند ,بگذار هرچه می خواهد فکر بکند این مثل اینکه وقتی از جانب من نگران است حرف شنوتر است . می گوید دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست می گوید؟هان؟ بچه ام را خوب نگه داشت ؟بچه ام را سقط نکرد؟تروخشکم می کند؟درو مادر ش بال و پرشان را رویم کشیده اند؟خواهر و شوهر خواهرش که نا سلامتی با جناق من هستند محل سگ به من می گذارند؟ اصلا کوچکترین کمترین به من یا مادرم کرده اند؟ انهم خودش که مثل سگ و گربه با مادرم در کشمکش و کشاکش است ,که هر وقت عشقش گل می کند رحیم جان هستمهر وقت هوس ندارد نوکرش هستم همه چیز هم به نام خودش است هر وقت تصمیم بگیرد مثل یک نوکر از خانه اش بیرونم می اندازد گویا از روز اول پدرش فکر بکری کرده ,خودشان جنس خودهایشان را بهتر می شناسد ,فهمیده که دخترش یک روزی از من سیر می شود وخوب خیلی راحت می گوید رحیم خداحافظ . تصور اینکه رحیم روزی چنین خوارم کند دلم را به فریاد آورد,خدایا چه بکنم ؟در این صورت چه بکنم ؟ دیگر چگونه جلوی مردم سرم را بلند کنم ؟ همه باو.ر میکنند که بصیر الملک برای مرا خریده بود تا دخترش عیش بکند حالا مثل تفااله تف ام کرده اند . بوی سوختگی به خودم آورد . ای دل غافل آب کتری تمتم ابش را کشیده بود وداشت می سوخت . پریموس را خاموش کردم نمی توان به کتری دست زد مثل گلوله آتش بود .توی لیوان آب ریختم خوردیم از خیذر صبحانه گذشتیم . باز هم حرفهای دیشب رامرور کردم . اگر دوستم دارد ,اگر نقشه ای در کار نیست ,اگر نمیخواهد بگذارد برود خوب چه عیب دارد خانه را به نام من بکند ,خودش میگوید که من وتو نداریم وقتی زندگیمان رو به راه می شود وقتی من میتوتنم کار کار بکنم و زندگی بهتری داشته باشیم چرا این کار را نکنیم ؟ اصلا زن وشوهر یعنی چه؟یعنی شریک زندگی ,در همه چیز در همه کار اصلا اگر پدرش آدم بود که نبود از روز اول خانه ودکان را به نام هر دویمان می کرد انجوری صمیمیت بیشتری می شد ما شری ک همه چیز هم بودیم ,مگر در طول این چند سال من گردن شکسته بیکارو بیعار گشته انم که صاحب هیچ چیز نگشته ام اصلا اگر صحبت ضمانت و اعتبار نبود برای من مالکیت خانه ودکان مساله ای ایجاد نمیکرد. اما حالا وثیقه ملکی . پول نقد اعتبار می اورد . اگر پدری بالای سرم بود اکر عمویی داشتم اگر کس و کاری داشتم به این بدبختی نمی افتادم که محتاج محبوبه بشوم اون هم ناز میکندحالا میخواهد فکر کند آن هم فکر چی؟ با ئایه جانش مشورت ونصلحت بکند اخ که بدون صلاحدید آن زن آب هم نمی خورد فکر میکنم در پایین کشیدن آن بچه هم آن زنکه آب زیر کاه کمکش کرد واگر نه آن چگونه به تنهایی می تواند این کار را بکند ؟عجب سر نگه دار هم هست تا امروز لب تکان نداده و یک کلام از این سربروز نداده حتی به من که به قول خودش برای او عنایت الله هستم .یاد الماس افتادم و اینکه ما در تمام مدت با هم بگو ومگو داشتیم سر اسم گذاری آن طفل معصوم چه بهانه هایی جور کردند. ماذر فکر کرد اسم پدر را بگذارد شصت سال عمر میکند یا خدا ای خدا اشکم سرازیر شد. با عجله اشک هایم را پاک کردم وبه در دکان نگاه کردم نکند کسی بیاید و مرا ذر این حال ببیند. از مردی فقط این رلا کم داشتم که زارهم بزنم . احساس می کردمشتم خالی شده زیر پایم گودالی باز شده ,متر صد یک واقعه بودم فکر میکردم این کار کردنو رفت و امدها همه الکی هستن ,مهم اطمینان از نحبت محبوبه است اگر دوستم نداشته باشد من هیچ ندارم . نه اینکه خانه برایم مهم بود من که بعد از مرگ پدر در خانه اجا ره ای زندگی کرده ام باز هم میشد اجاره کرد یا صاحب دکان بودن یا نبودن در اره کشیدن تاثیری نداشت در دکان اوستا هم که شاگرد بودم همین کار را میکردم .اما حالا مالکیت خانه یعنی مالکیت محبوبه یعنی اطمینان از اینکه مرا ول نمی کند و نمی رود یعنی اطمینان از اینکه بیرونم نمیکند منکه تا زنده ام امکان ندارد ولش کنم من حتی بچه هم نمی خواهم اما اورا می خواهم شاید از عشقی که داشته ام اثر چندانی نمانده است اما حالا به او عادت کرده ام انس گرفته ام حتی اخم و تخم اش را پذیرفته ام ,اگر نخواهد خانه رابه نام من بکند معلوم است که می خواهد ترکم کند ومتر صد زمان مناسبی است ولی اگر خانه را به نام من کرد یعنی دوستم دارد بقول خودش من وتو نداریم به کارم به یپشرفتم علاقه مند است ومن با دلگرمی واطمینان کار کنم و به پایش بریزم . سلام رحیم ,سلام رفیق. برگشتم عباس و حمزه بودند نمی دانستم از دیدنشان باید خوشحال باشم یا دلگیر ,مجالستشان شیرین بود اما خودم می فهمیدم که آدم های نا باب هستند دارند مرا از راه به در می برند ,آن شب دیدی چه به روزگارم آوردند؟ - اوستا رحيم چطوري؟ - خوبم . - دعوا معوا که نشد ؟ هان - کتک نخوردي که ؟ - نه بابا مگر بچه ام . - هه هه نيستي ؟ - طفل معصوم سي سال است سه ساله اي هه هه ... هه هه هه . - سر بسرم نگذاريد حوصله ندارم . - دهه ؟ چي شده ؟ پس گفتي کتک نخوردي ؟ - اگر دعوا معوا نشده ، اگر کتک نخوردي پس چرا حوصله نداري ؟ - همينجوري ، خسته ام ديشب کم خوابيدم صبح هم زود آمدم دکان . - پسر پس امشب واجب واجب است که همراه ما بيايي . - نه . - مي ترسي ؟ - نه . - پس چه مرگت است ؟ اگر کتک نخوردي ، اگر از زنت نمي ترسي ، اگر ننه جانت اخ ات نمي کند بيا ، اگر نيايي پس دروغ مي گي ديشب کتک خوردي حالا مي گي خسته اي مدتي با اينها کلنجار رفتم ، انگاري مامور بودند مرا با زور با خودشان ببرند و بالاخره هم بردند . شب وقتي مي خواستم به خانه بروم دوباره قهوه خواستم ، مرد که خنديد و گفت : بار دوم افاقا نمي کناد . مست لا يعقل افتان و خيزان راه افتادم . - باز هم مست کردي ؟ باز هم رفتي از آن زهر ماري خوردي ؟ - يک ماه آزگار به ميل تو رفتار کردم هر سازي زدي رقصيدم گفتي نرو سر کار گفتم چشم ، شب زود بيا خانه گفتم چشم ، گفتي مي خواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو ، باز هم مي گوئي مي خواهم ببينم موضوع چيست ؟ موضوع اين است که تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بکني . - پس اين يک ماه به خاطر همين بود که خانه روشنائي مي کردي ؟ مي خواستي خانه را به اسمت کنم ؟ مست بودم اما اصلا در طول اين مدت به اين فکر نبودم که گول اش بزنم ، آخه چرا گول بزنم ؟ براي چه گول بزنم ، مگر قبلا خلافي کرده ام ؟ که به قولش اين يکماه ترک کرده باشم ؟ از روز اول هر طوري بودم همانم فقط دلم شکسته گفتم : - کفر مرا در مي آوري ها ! فکر مي کني مي خواهم سرت کلاه بگذارم ؟ - رحيم ! - رحيم رحيم ندارد خانه را به اسم من مي کني يا نه ؟ هان ؟ - ... - تو مثلا اين خانه را مي خواهي چه کني ؟ بچه که نداري ، خرج ات که با من است ، حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو ، مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري ؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يک آب هم رويش ؟ - آهان پس موضوع اين است ، پس تمام داستان تجاري و خانه اعيان و اشراف ، اداره ها و کاخ پسران رضا شاه و شراکت و گرويي بهانه بود ؟ در باغ سبز بود ؟ پس يک ماه دندان روي جگر گذاشتي عرق نخوردي ، الواتي نکردي که مرا خام کني ؟ حالا که پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت کنم که مبادا به کس ديگري برسد ؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي ؟ نه جانم ؟ خواب ديده اي خير است . خدايا ما کجاييم و ملامتگر بيکار کجاست ؟ من در چه فکرم اين زن در چه فکري است من اصلا در فکر اين چيزها نبودم به روح پدرم قسم که فقط مي ترسيدم مرا بيرون کند و برود ، خونم به جوش آمد با مشت کوبيدم روي زمين و فرياد زدم : - بايد خانه را به اسم من بکني فهميدي ؟ - من خانه به اسم کسي بکن نيستم . - غلط مي کني ، حالا مي بينيم ، اگر اين خانه را به اسم من نکني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي . - خانه را به اسم تو بکنم که چه بشود ؟ که لابد معصومه خانم را بياوري اينجا . واي خدايا اين زن يک فکر احمقانه اي توي کله اش فرو رفته قسم و آيه برايش خواندم باز هم دست بر نمي دارد چه بکنم ؟ ديوانه ام مي کند گفتم : - آره که مي آورم تا چشم تو کور شود تا ده تا بچه بزايد ، تا توي اجاق کور از حسادت بترکي . - ان وقت من هم مي مانم و تماشا مي کنم ؟ عجب دختر پررويي است ديگه بعد از اين هر چه گفتم خودم نگفتم گويي رحيم نبود که حرف مي زد گويي يکي ديگر بجاي من عمل مي کرد انگاري واقعا شيطان توي جلد من فرو رفته بود . - نخير تشريف مي بريد منزل آقا جانتان ، همان که با اردنگي از خانه بيرونتان کرد . اگر من سر عقل بودم اگر قصد فريب محبوبه را داشتم آيا اينجور بايد حرف مي زدم ؟ آنهايي که با حيله و خدعه عمل مي کنند اينجوري حرف مي زنند ؟ من اصلا در فکر حقه بازي نبودم اصلا در فکر اينکه سر محبوبه کلاه بگذارم نبودم ولي او حسابي ديوانه ام کرده بود و هر چه گفتم و هر چه کردم فقط از روي خشم و ديوانگي بود که عرق پدر سگ دو چندانش کرده بود به ياد حرفهايش افتادم و با صداي بلند مثل خودش تکرار کردم : - تو پشت من باش رحيم جان ... من که جز تو کسي ندارم . - رحيم بس کن باز که هار شدي ! - هار پدر پدر سگت است . - خفه شو اسم پدر مرا نياور . - من خفه بشوم ؟ ديگه نفهميدم چه کردم يک دفعه ديدم با مشت و لگد دارم له و لورده اش مي کنم و فرياد مي زنم : - خانه را به اسم من مي کني يا نه ؟ - نه ، نه ، نه همان معصومه خانم را که گرفتي برايت خانه هم مي آورد . - نه او برايم خانه نمي اورد ، او خانم اين خانه مي شود و تو هم کلفتي بچه هايش را مي کني ، من که اجاق کور نيستم ، تو هستي ، من پسر مي خواهم ، وارث مي خواهم ، مادر راست گفته ، من پشت مي خواهم . - نيست که خيلي محترم هستي ؟ دانشمند هستي ؟ املاکت مانده ؟ مي ترسي سلطنت ات منقرض شود اين است که وليعهد مي خواهي ! حالا خيال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختي ، وقتي نان نداري بدهي همان بهتر که اجاقت کور باشد ، چهار تا صابونپز و قداره کش کمتر ، چهار تا گداي سر گذر و گردنه گير کمتر ، بچه هايي که بابايشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ ، نبودشان بهتر از بودنشان است . بچه هايي که بايد توي گل و کثافت بلولند يا کچلي بگيرند يا تراخم ، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در مي آورند . پس اينطور ، اگر من مست بودم و هر چه مي گفتم از روي عقل نبود محبوبه خانم که هر چه مي فرمودند حرف دلشان بود پس من اين تصوير را در ذهن ايشان دارم بچه هايم کور و کچل و گداي سر گذر مي شوند ، رحيم جان ، عنايت الله هم کشک بود ، واقعا همه هوس بود حالا هوس خانم فروکش کرده و رحيم از نظر افتاده پريدم بطرفش محکم دهانش را گرفتم مگر نگفتم خفه شو ؟ خيال مي کني خودت خيلي خوشگل هستي ؟ خودت را توي آيينه ديده اي ؟ عين تب لازمي ها هستي ، آيينه دق هستي ... بهت بگويم ، يا اين خانه را به اسم من مي کني يا نعشت را دراز مي کنم . حسابي ديوانه شده بودم عرق سگي حسابي سگم کرده بود خون جلوي چشم ام را گرفته بود ، ديگه پرده احترام و حرمت بين ما پاره شده بود محبوبه در نظرم عينهو عفريته اي بود که فحاشي مي کرد ، شيطان کمکم مي کرد تا رکيک ترين حرفها را بزبان بياورم مادرم گفت : - زن دست بردار ، ول کن ، چرا عصبانيش مي کني که کتک بزند ؟ تو مي داني که شوهرت چقدر جوشي است ، تو که آخر اين کار را مي کني پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن . - اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد . - نمي دهي ؟ حالا نشانت مي دهم لختت مي کنم تا بتمرگي توي خانه و ان قدر گرسنگي بکشي تا سر عقل بيايي و پريدم توي اطاق کوچک هر چه پول روي طاقچه بود برداشتم هر چه جواهر توي صندوقچه بود برداشتم سينه ريز توي گردنش را باز کردم و به زور قاپيدم ، ديوانه چه مي کند ؟ ديوانه شده بودم با فرياد به مادرم گفتم : از فردا حق ندارد پا از در خانه بيرون بگذارد رفتم در کوچه را کليد کردم و رفتم اطاق مادرم . بدنبال من مادرم هم آمد . - رحيم ديوانه شده اي ؟ دختره را له و لورده کردي نه از ان عشق و عاشقي تان نه از اين جنگ و دعوايتان ، خدا بدور ، اين چه حرکاتي است که در مي آوريد . - غلط کردم عاشق شدم به گور پدرم خنديدم عاشق شدم . - حرف بزرگتر را گوش نکردن آخر عاقبت بهتر از اين ندارد . مادر جلوتر آمد نگاهي توي صورتم کرد نگاهي به چشمهاي خون گرفته ام کرد - ها کن ببينم ، ها کن ببينم . - چي چي رو ببيني مرا نديدي ؟ رحيم گردن شکسته را نديدي ؟ - تو عرق خوردي ؟ هان ؟ تو عرق خوردي ؟ مي بينم ديوانه شدي مي بينم حرکات عنيف در مي آوري مي بينم هار شدي ؟ - خوردم که خوردم بچه که نيستم ... - غلط کردي خوردي ، غلط زيادي کردي خوردي ، پسره احمق با کدام لات و لوت همقدم شدي هان ؟ تو که اينکاره نبودي ، تو که پاک و منزه بودي . - بابا دست بردار تو هم نصف شبي موعظه مي کني . - شيرم حرامت باشد ، شيرم حرامت باشد من پسري را که دهن اش نجس باشد نمي خواهم . - نمي خواهي که نخواه ، مثلا خواستن ات چه گلي به سر من زده ؟ - زبان درازي مي کني ؟ فکر کردي مادرت هم آن دختره ورپريده است ؟ که نه حيا دارد نه شرم ؟ من مادرت هستم ، با خون جگر ترا بزرگ کردم ، به پايت پير شدم ... - مي گذاري کفه مرگم را روي زمين بگذارم ؟ - نگذار ، کفه مرگت را پهلوي آن زن سوگلي ات بگذار که بخاطرش همه چيز را از دست داديم . - الله اکبر ، الله اکبر - خفه شو با دهن نجس اسم خدا را بر زبان نيار خفه . بلند شدم کتم را انداختم روي دوشم از اطاق آمدم بيرون رفتم روي پله ها از پشت پنجره محبوبه را ديدم زانوها را بغل کرده بود و کنار چراغ گردسوز کز کرده بود ، اگر حالت عادي داشتم حتما دلم برايش مي سوخت اما احساس کردم اگر پايم را توي اطاق بگذارم باز هم دعوا راه مي افتد . از در کوچه بيرون آمدم در را محکم بهم کوبيدم ، عقل که به سرم نبود بفهمم نصف شبي همسايه ها خوابند و سر و صدا نبايد کرد ، پاشنه ها را روي سنگفرش کوچه مي کشيدم و جلو مي رفتم . وقتي جلوي عرق فروشي رسيدم گويي از خواب بيدار شدم. - ها ها ميداناستم بر ميگاردي . بي آنکه بگويم يک بطر عرق با يک ليوان خالي و يک بشقاب سيب زميني سرخ کرده روي ميز بود . - پيش ميادها پيش مياد دالگير نشا ، داراست ميشا زن ها هامه اول داد و بيداد مي کنناد بعد عادت مي کنناد. آااه... *** وقتي به خانه برگشتم مادر سماور بدست مي رفت اطاق بالا . کمي اين پا و آن پا کردم سرم سنگين بود بجاي خون ، عرق در تمام رگهايم جريان داشت داغ داغ بودم وقتي بالاي پله رسيدم شنيدم مادر مي گويد : - بيا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن والله من خير هر دوي شما را مي خواهم . - ننه بي خود برايش روضه نخوان ، اين کله نپز است ، پخته نمي شود ، برو کنار ببينم ، زبان خر را خلج مي داند ، بالاي سرش ايستادم ، خودم مي فهميدم که عينهو لات شده ام . - خانه را به اسمم مي کني يا نه ؟ اگر زن با تجربه اي بود يک کلمه مي گفت : آري تا خشم من فرو بنشيند بعد ، حرف نزد ، جوابم را نداد ، محلم نکرد . - مگر با تو نيستم ؟ عين ترب سياه نشسته و رو به رويش را نگاه مي کند ، پرسيدم خانه را به اسمم مي کني يا نه ؟ گويا تعمدا مي خواست مرا ديوانه تر بکند . - نه . - با يک لگد به رانش زدم . - اکه پررو آدميزاد هي ! ريختش را ببين ، از دنيا برگشته ، کفاره مي خواهد آمد به رويش نگاه کند ننه من مي روم وقتي برگشتم اين قالي ها را جمع کرده باشي مي خواهم بفروشمشان پول لازم دارم . واي که اين پيرزن ها چقدر بفکر شکم هستند توي اين هايهوي اين دعوا و مرافعه مادر مهرباني اش گل کرد . - ناشتائي نمي خوري ؟ - بده اين بخورد تا هارتر شود . از اطاق رفتم بيرون ، نمي دانم چرا ياد ناصرالدين شاه گردن شکسته افتادم ، نمي دانم چه سري است که اين مردک در زندگي من جاي پايي دارد ، به ياد لاله هايي افتادم که روز اول ازدواج مان هم چشمهاي وق کرده اين مردک به روي من زل زده بود ، شايد اين لاله ها نحس اند شايد اين نگاه پليد است برگشتم ، رفتم توي اطاق کوچک لاله ها را از روي طاقچه برداشتم محبوبه با تعجب نگاهم کرد . - اينها را هم مي برم پول لازم دارم . وقتي صداي در اطاق که بستم قطع شد صداي مادر را شنيدم که مي گفت : - حالا خيالت راحت شد ؟ الان مي رود همه را مي فروشد و تا شب نصفش را خرج عرق و شراب مي کند . مثل اينکه من هر پلي که پشتم بود شکسته بودم ، حتي مادر که هميشه سر نگهدار من بود ، در مورد عرق خوريم با محبوبه همکلام شده بود . لاله ها را بردم توي مطبخ روي طاقچه گذاشتم و از در کوچه بيرون رفتم . کجا مي رفتم ؟ باز هم دکان هامبارسون ؟ اما نه آنجا حالا بسته است ، خسته و کوفته بودم ، يکراست رفتم توي دکان خودم در را باز کردم و رفتم تو ، دوباره از تو بستم و روي تراشه هاي چوب دراز کشيدم . هيچ بياد ندارم که کي خوابم برد اما وقتي بيدار شدم شب شده بود . (18) آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خوانده ، واقعا ام الخبائث است . بياد داستاني افتادم که نمي دانم کي برايم تعريف کرده بود ، آن پسر جواني که شيطان به او تکليف کرد يا پدرت را بکش يا با مادرت زنا کن يا يک ليوان شراب بخور و او شراب را خورد و آن دو کار را هم در عالم مستي انجام داد . وااي وااي از وقتي که مستي از سر آدم بپرد و هوشيار شود . خدايا ، چه کردم ؟ چه کردم ؟ با زنم چه کردم ؟ با زندگيم چه کردم ؟ خدايا با مادرم چه بد کردم درشتي کردم ، دلش را شکستم ، اي خدا ، اي خدا . گرسنه و تشنه زار مي زدم ، از گناهاني که کرده بودم از غلط هايي که کرده بودم ، خدايا رحيم ديشب من بودم ؟ آنقدر بي غيرت ، آنقدر نا جوانمرد آنقدر بي مروت ؟ خدايا من بودم محبوبه را زدم ؟ من بودم آنهمه بدو بيراه گفتم ؟ من نبودم ، والله من نبودم . چرا رحيم تو بودي ، خودت ، من ؟ يعني من اينقدر احمق هستم ؟ آري هستي ، اينقدر بي مروت هستم ؟ آري هستي وااي وااي وااي خدايا لعنت بر عباس ، لعنت بر حمزه ، الهي بميرند ، الهي جوانمرگ شوند ، الهي خير نبينند ، آن خاک بر سرها مرا از راه بدر بردند ، من که تا آن روز لب به عرق نزده بودم من که يک شب بي دعا نخوابيده بودم ، خدايا چرا ؟ آخه چرا ؟ خدايا تو خودت که مرا مي شناسي ، من که هرگز دور و بر حرام نگشته بودم ، آخه انصاف است اينجوري بشه ؟ يک شبه همه چيز بهم بريزد ؟ حالا با چه رويي توي صورت محبوبه نگاه کنم ؟ چه بگويم ؟ چه جوري معذرت بخواهم ؟ خدايا پايش را ببوسم مرا مي بخشد ؟ چه بکنم ؟ چه جوري بکنم ؟ زير پايش بيفتم ، خاک پايش شوم ، بگويم تا مي تواني مرا بزن تا مي تواني فحش ام بده ، تا مي تواني و زور داري لگد کوب ام بکن ، مرا ببخش ، رحيم را ، رحيم را که ترا دوست دارد ، رحيم را که فکر دوري تو ، ديوانه اش مي کند ، هر چه کردم و هر چه گفتم از ترس جدايي بود مي ترسيدم مرا از خانه بيرون کني مي ترسيدم از من سير شوي و بگذاري بروي ، من بمانم تنها ، تنها ، بي تو ، بي کس . خدايا کمکم کن ، خدايا اين بنده گنهکار پريشان روزگار را کمک کن . با مشت محکم مي زدم به سرم وااي وااي ، الهي بميري رحيم ، الهي خير نبيني رحيم ، اين دستها چلاق شوند ، آن پا چلاق شود ، خدايا . رويم نشد به خانه بروم چه جوري بروم ؟ مستي از سرم پريده ، اما بدتر شدم ، شرمگين ، غمگين ، پشيمان ، نه ، اصلا نمي توانم توي صورت محبوبه نگاه کنم اصلا نمي شود ، مگر بازيچه است ؟ ديشب لت و پارش کردم امشب بسراغش بروم ؟ شب تا صبح بدرگاه الهي ناليدم خدايا توبه کردم ، غلط کردم مرا ببخش کمکم کن ، خدايا بنده ات را کمک کن ، خدايا سگ درگاه توام ، بنده گنهکار توام ، خدايا ، خدايا . مادرم شيرش را حرامم کرد يعني چه ؟ يعني بدبختي ، يعني سياه بختي ، يعني وضع بدتر از اين مي شود که هست ، تا به امروز دعايم مي کرد آنهمه بد مي آوردم ، بعد از اينکه نفرينم کرده چه خاکي به سرم بکنم ؟ آي عباس لعنت بر تو ، اي حمزه لعنت بر تو . رحيم ، گناه خودت را به پاي ديگران ننويس ، خودت گناهکاري خودت کرده اي ، عباس چه بکند ؟ حمزه چه بکند ؟ آنها مرا بازور بردند ، آنها زير پايم نشستند آنها لاتم کردند ، من که عرق فروشي نمي شناختم يعني دست و پايت را بستند و بردند ؟ آري خودت رفتي با پاي خودت ، ديگران را مسئول ندان ، فرداي قيامت مي تواني بگويي عباس کرد ؟ حمزه کرد ؟ خودت بايد جوابگوي اعمال خودت باشي ، خودت بايد پاسخ بدهي ، چه جوابي داري ؟ چه جوابي ؟ هيچي ، چه دارم بگويم ؟ بيچاره هستم ، بدبخت هستم ، بخت برگشته هستم . مگر تو نبودي وقتي اوستا زنش را جلوي تو زد از اوستا بدت آمد ؟ تو چرا زنت را به آن روز انداختي ؟ هان ؟ آره والله از اوستا بدم آمد مدتها به سراغش نرفتم ، من يکبار يک سیلی به محبوبه زده بودم دستم را با آتش سیگار سوزاندم که مبادا تکرار کنم اما عقلم زایل شده بود عقلم را از دست داده بودم خب پسر احمق چند هزار نفر گفته اند و می گویند که شراب عقل را زایل می کند فرق تو با حیوان همان یکذره عقل است که توی کله ات هست تو با دست خودت آن را هم زایل می کنی چه می شوی حیوان بدتر از حیوان چون حیوان لااقل عرق نمی خورد که بد مستی کند تو هم عرق میخوری هم عقل از دست می دهی و آنوفت خاک بر سرم بکنند خاک بر سرم بکنند چه بکنم خدایا کمکم کن یا مقلب القلوب و الابصار حول حالنا ای احسن الحال هه هه مزخرف نگو کسی که شراب خورده باشد تا ۴۰ روز دعایش مستجاب نیست تا ۴ روز درهای دعا به رویش بسته است با دهن نجس خدا را نخوان معصیت است چه بکنم خدایا چه بکنم خدایا چه بکنم خدا خدا نگو فعلا تا چهل روز شیطان راهنمای توست هر کاری که می کنی نقشه شیطان است خوب گول ات زد خوب به خاک سیاه ات نشاند لعنت بر شیطان نه لعنت بر خودت شیطان فرشته خداست در روز اول خلقت از خدا اجازه گرفته تا بندگان مخلص خدا را از بندگان گنهکارش جدا کند بشناساند شیطان همه بندگان خدا را وسوسه می کند منتها آنی که پاک است گول نمی خورد آنی که ناپاک است فریب شیطان را می خورد و می شود مثل تو پشیمانم پشیمانم غلط کردم مگر در توبه همیشه باز نیست تا ۴۰ روز هیچ دری از در های الهی به روی تو باز نیست تا وقتی که آن زهرماری که خوردی از تن و بدنت بیرون رود آنموقع توبه کن شاید پذیرفته شود چرا شاید هان چرا شاید حساب و کتاب الهی برای خودش مقرراتی دارد هر دمیلی نیست که تو هر غلطی که کردی با یک توبه همه پاک شود مو از ماست بیرون می کشند به اندازه ذره ای بدی جواب داری به اندازه ذره ای نیکی پاداش دارد باید ترازوی اعمالت را سبک سنگین کنند باید همه چیز رسیدگی شود آن دختر بیچاره را تو لت و پار کردی این حق الناس است اون باید ترا ببخشد تا بعدا خدا هم ببخشد فهمیدی چه بکنم بروم دستش را ببوسم بروم پایش را ببوسم امیدی به بخشش اش هست زن ات هست دوستت دارد چه میدانم شاید هم ببخشد همه شاید شاید خدا شاید ببخشد زنم شاید ببخشد یک جواب خالی می خواهم یک روزنه امیدی می خواهم یک دلداری می خواهم چه بکنم اوستا سلام السلام رحیم خان چیه مریضی رنگ و رویت پریده اشکم سرازیر شد و با زبان الکن آنچه را که پیش آمده بود برای اوستا تعریف کردم بعضی جاهایش را هم خجالت کشیدم بگویم اما از همان مقدار کمی که گفته بودم اوستا وا رفت رحیم عجب اشتباهی کردی پسر کار کوچکی نکردی دختر ناز پرورده بصیر الملک را زدی پسر تو دیوانه شده ای دیوانه شده بودم اوستا آن بدمصب عقل را از سرم پراند آن خاک بر سرها مرا عرقخور کردند من که اینکاره نبودم گفتی کی بودند دو تا برادر بودند یکی عباس یکی حمزه .... آی وای پسر اینها همان هایی هستند که به تو گفته بودم چاقو کش و لات و دزدند همان که خواهرشان سر قبر الماس دور و برت می پلکید دود از کله ام بلند شد یعنی چه یعنی اینها دستی دستی مرا به این روز انداختند آخه چرا من چه هیزم تری به آنها فروخته ام من چه بدی به آنها کرده بودم من که آنها را نمی شناختم آخه اوستا چرا چرا زیر پای من نشستند چه می دانم پسر چه می دانم عجب گیری افتادی رحیم با تمام محبتی که به تو دارم باید بگویم که کله شقی هیچوقت نصیحت گوش نمی کنی آن از عاشقی ات این از زن داری ات پسر تو با آتش بازی کردی بصیرالملک اگر بفهمد روزگارت را سیاه می کند مگر می شود دختر مثل دسته گل اش را به تو بدهد و تو با او اینطور کنی والله اوستا جز پریشب تا امروز رفتارم با او بد نبود دوستش دارم او هم دوستم دارد هه چه خوش خیالی پسر بعد از اینهمه حرف و کتک فکر می کنی باز هم به تو رو نشان دهد چه بکنم اوستا شما عاقل هستید راهی به من نشان بدهید جرات نمی کنم یا به خانه بگذارم نمی توانم نگاه سرزنش آمیزش را تحمل کنم اگر بروم و ببینم صورتش کبود شده از خجالت می میرم اگر ببینم مریض شده از غصه دق می کنم والله کاری کردی که نمی دانم چه باید بکنی می خواهید... چه نمی دانم نمی دانم دیگه عقلم قد نمی دهد بد جایی گیر گیر کردم ای کاش من هم مثل بچه های قبلی مرده بودم و این روز را نمی دیدم ایکاش کنار الماس چالم می کردند و این بدبختی را نمی دیدم ایکاش بمیرم ایکاش نابود شوم با ایکاش ایکاش چاره نمی شود بلند شو برویم خانه ات محبوبه خانم دختر با معرفتی است من کمی باهاش صحبت بکنم شاید فرجی شد شما تنها می روید اوستا من رو ندارم بیایم نه خودت باید بیایی و ببیند که پشیمانی زنها دل مهربانی دارند کینه ای اما زود هم کینه را از دل می برند زخم تن و بدن را فراموش می کنند زخم دل را فراموش نمی کنند دلش را شکونده ام خودم می دانم خودم می دانم اصلا نفهمیدم چه می کنم والله اوستا قصدم اصلا این نبود که سرش کلاه بگذارم خانه را از دستش در آورم شما که می دانید شما که خودتان راهنماییم کردید قصدم فقط این بود که کار و بارم خوب شود روزگارمان خوش شود او هم راحت شود اما اینجوری شد رفتی سبیل بیاوری ریش را هم از دست دادی بیچاره شدم اوستا بدبخت شدم خب بلند شو راه بیفتیم هرچند که دلش را شکستی اما من زنها را می شناسم حتما حالا چشم به در دوخته و منتظرت هست یعنی ممکن است توکل به خدا یه خرده که راه آمده بودیم اوستا پرسید طلا و جواهراتش را که گرفتی پهلویت هست نه اوستا توی دکان گذاشتم دکان عجب عقلی داری اگر دزد بزند کی می فهمد که توی دکان فکسنی جواهر است احتیاط را نباید از دست داد حالا برو بردار بیار با خودمان ببریم که طفلی ببیند تو عصبانی بودی والا منطورت اذیت و آزارش نبود یا خدای ناکرده فروش جواهراتش خدا اوستا شما را برای من نگه دارد یتیمی تا دم گور همراه آدم است من اینجا پهلوی مشهدی یدالله می نشینم خودت برو زود برگرد کمرم درد می کندبه آرامی در را باز کردم گوش خواباندم هیچ صدایی نمی آمد اوستا بفرمایید تو برو شما را به خدا اول شما بفرمایید ببین پسر چه کردی جرات نداری پایت را توی خانه خودت بگذاریاوستا جلو افتاد و من پاورچین پاورچین به دنبالش یالله صدای من در نمی آمد دلم بشدت می تپید اگر اوستا جلویم نبود محال بود بتوانم پا پیش بگذارم از دالان رد شدیم وارد حیاط شدیمیالله مثل اینکه هیچکس توی خانه نبود شاید هم خوابیده اند محبوب می خوابد اما مادر هیچوقت عادت به خوابیدن قبل از شب ندارد اوستا نگاه پرسش جویانه ای به من کرد که از کدام طرف بروم اوستا ار اینور بفرمایید از پله ها بالا رفتم از توی پنجره اطاق بزرگ را نگاه کردم محبوبه را ندیدم اما انگاری می خواستند جارو پارو کنند همه چیز در هم بر هم بود اطاق کوچک را نگاه کردم آنجا هم نبود پس محبوبه نیست شاید حمام رفته اما من که گفتم حق ندارد بیرون برود صدا کردم مادر مادر هم نیست یعنی چه رفتم طرف اطاق مادر در باز بود وارد شدم مادر سلام واای رحیم بالاخره آمدی چی شده مادر مادر زد زیر گریه و بصدای هایهای گریه اش اوستا هم وارد شد صورت مادر پف کرده چانه اش کبود شده گردنش خراشیده و خون آلود چشم هایش از زور ورم باز نمی شد چی شده مادر چه بلایی سر تو آمده رحیم بیچاره شدیم رحیم بدبخت شدیم رحیم رحیم آخه چرا اینجوری شدی سلام خانم مادر اوستا محمود است انگاری مادر نفهمید یا نشنید اوستا نشست پهلوی مادر چی شده خانم چه بلایی سر شما آمده محبوبه کو کجا رفته پسر محبوبه نگو بلای آسمانی بگو محبوبه نگو گرگ بیابان بگو ببین به چه روزم انداخته ببین من پیرزن را چه کرده اینقدر کتکم زد اینقدر به دیوارم کوبید اینقدر توی سرم زد که گریه امان مادر را برید یعنی چه ترا چرا با تو چرا حالا کجاست حق مرا کف دستم گذاشت دیدی چه جور محبت هایم را جبران کرد چه شده مادر بعد از من دعوایتان شد خودش کجاست نمی دانم دو روزه رفته نمی دانم کدام گوری است دلم هری ریخت اثاثیه اش را هم برد نه اوستا با تعجب نگاه می کرد انگاری دختر بصیر الملک اش از آسمان به زمین افتاده بود هیچ باورش نمی شد آن دختر نازنین با مادر پیر من چنین کند دویدم طرف اتاق اوستا اوستا چیه رحیم بیایید بالا بیایید اینجا اوستا بعدا گفت که فکر کرده بود نعش محبوبه روی زمین افتاده بدو بدو آمد چیه رحیم چه خاکی به سرمان شده در آستانه در ایستاده بودم و تماشا می کردم اوستا وارد اتاق شد تمام رختخوابها روی زمین ولو بود همه پاره پاره فرش ها را نمی دانم با چی بریده بود و روی تکه تکه آن آتش ریخته و سوزانده بود پشتی ها را جر داده بود و پشم و پنبه اش روی زمین ریخته بود توی اتاق کوچک تمام لباسها را با قیچی خورد کرده بود هیچ چیز سالم توی اتاق نبود حتی پرده ها را هم پاره کرده بود گویا قوم مغول هر جا وارد می شدند همین کار را می کردند اوستا با تاسف سرش را تکان می داد هر دویتان دیوانه شدید اوستا منو عرق دیوانه کرد اون دیگه چرا شوهر دیوانه زنش را هم دیوانه می کند فکر نمی کردم اوستا اینطور قضاوت بکند اما اگر چه تلخ گفت اما راست گفت لعنت بر شیطان انگاری این چند روزه تمام کار و بار شیطان مربوط به خانه خرابی ما می شد خانه مان را ویران کرد و رفت چه می دانم شاید هنوز هم دست برنداشته است اوستا چه بکنم والله رحیم نمی دانم فعلا به مادرت برس ببین غذایی چیزی خورده فکر می کنید محبوب کجا رفته نمی دانم جز خانه پدرش جایی ندارد که برود خدا کند خانه پدرش رفته باشد خانه خواهرش هم ممکن است رفته باشد هر جا می رود برود می ترسم می ترسید چی می ترسید چه شده باشد زبانم لال بلایی سر خودش نیاورد.. خدایا همه چیز را می شود تحمل کرد جز این را که محبوب بلایی سر خودش بیاورد درست اوضاع خیلی خیلی بدتر از آنی بود که من تصور می کردم اما نمی دانم چرا دلم کمی آرام گرفته بود احساس اینکه محبوب هم مقابله به مثل کرده بود گویی دلم را راضی می کرد من می دانم بد کردم می دانم دیوانگی کردم می دانم خطا کردم اما او هم بی گناه نیست اگر معصوم مانده بود اگر برعکس من نجابت کرده بود اگر می آمدیم و می دیدیم مظلوم و مغموم نشسته صورتش باد کرده چشم هایش متورم و اشک آلود است آن موقع تحمل این مصیبت صد چندان برای من مشکلتر بود حالا هر دو در یک کفه قرار گرفتیم حتی من فکر می کنم کفه او سنگین تر است چون من مطمین هستم اگر عرق نخورده بودم امکان نداشت چنین خطایی بکنم رحیم به داد پیرزن برس ببین چی می خواد چشم اوستا شما هم بفرمایید یک جای سالمی پیدا کنید بنشیند تا من برگردم مادرم آنقدر حالش بد بود که اوستا رفت دنبال دکتر من مانده بودم که به دکتر چه بگویم عروس اش زده آخه چه جوری بیچاره نا نداشت حرف بزند فقط بی اختیار اشک می ریخت مادر کجات درد می کند قلبم رحیم قلبم آآآآخ که خود من هم دست کمی از مادر نداشتم بیچاره اوستا سر و گوشی آب داده بود محبوبه خانه شان نبود اوستا شاید خانه خواهرش رفته رحیم آنجا را نمی شناسم خدا نکند بلایی سر خودش بیاورد نه من دیگه دلم از این بابت راحت شده خبر مرگ زودتر از هر خبری می پیچد ببین حالا منزل کدام خویش و فامیلش است یکنفر دو نفر که نیستند یک قبیله اند شما فکر می کنید چه بشود نمی دانم رحیم اگر محبوبه فقط بگوید قهر کرده آمده خب بر می گردد نه اینکه خودش برگردد و باید بری دنبالش اما اگر .... می دانستم اوستا چه می خواهد بگوید و نمی گوید خودم هم جرات نمی کردم گوش به بقیه حرفش بدهم هر چند که رفته بود و نمی دانستک کجاست هر چند که بی اجازه من همراه دایه جان اش همه جا می رفت و من هرگز نمی پرسیدم برای چی میره و میاد اما می دانستم اگر یکباره بخواهد برود من داغون می شوم مادرم را زده اما چه بکنم که هنوز میل به بودنش دارم اگر با او روبرو شوم خواهم گفت که این به آن در رحیم پسر تو نمی توانی که شب و روز بالای سر مادرت بنشینی فک و فامیلی نداری که چه بکنم یک مدت بیایند بنشینند پهلویش تو برو به کار و کاسبی ات برس پسر خانه خراب شده ای خبر نداری اگر..... اگر از این خانه هم بیرونمان کنند آهان چه باید بکنم اوستا آمد به سرم از آنچه که می ترسیدم خود کرده ای جانم خود کرده را تدبیر نیست هیچ راهی نیست که دوباره به حال اول برگردیم محبوب بیاد و دوباره توی این خانه سه تایی زندگی کنیم ولله رحیم من درست نمی دانم تو با آن دختر بیچاره چه کرده ای او به پدر و مادرش چه می گوید تا از محبوب خبر نرسد نمی شود پیش بینی کرد که در بر روی چه پاشنه ای می گردد صبر کن منتظر باش همینجوری بی خبرت نمی گذارند فعلا در فکر این پیرزن باش فامیل و کسی دارید دختر خاله ام ورامین است آهان آهان یاد آمد من امروز اینجا پیش مادر می مانم تو برو دخترخاله را بیاور چند روزی تیمار مادر را بخورد زن ها بهتر درد همدیگر را دوا می کنند آخه آن بیچاره هم زیاد سالم نیست دایم کمر درد دارد تو حالا برو کمر درد دردی نیست که مدام باشه شاید خدا کمک کرد خوب شد و آمد بچه کوچک که ندارد اگر هم دارد آن را هم بردارد و بیاید برای شما زحمت نمی شود اینجا بمانید نه چه زحمتی دلواپس من نباش امروز می توانی بری برگردی نگاهی به آفتاب کردم روز کوتاه است اوستا زود غروب می شود اجازه بده فردا بروم مادر کوکب وقتی ما وقع ما را شنید خیلی ناراحت شد خیلی خیلی من هیچ انتظاری این همه دلسوزی و محبت را نداشتم آقا رحیم والله من خانم شما را ندیدم اما از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان بچه ها می گفتند خیلی افاده ای است مثل اینکه از دماغ فیل افتاده رگ غیرتم بجوش آمد آخه دختر خاله دختر کم آدمی هم نبود بصیرالملک آدم کوچکی نیست لقمه برای دهن ما بزرگ بود اشتباه را من کردم خب حالا گذشته در فکر گذشته نباشید خدا خودش فکر همه چیز را می کند فعلا در فکر خاله خانم باشیم من راستش نمی توانم بیایم می بینید که عاجز شده ام کمر درد امانم را بریده شما زحمت بکشید خاله خانم را بیاورید اینجا دیگه کارتان نباشد خودم مواظبش می شوم خیلی برای شما زحمت می شود این حرفها چیه رحیم خان بیگانه نیست که جای مادر خدا بیامرزم است شما نبودید ما با هم بودیم شوهر خاله ام هم سر رسید بعد از سلام و علیک و احوالپرسی و اطلاع از اوضاع مان با دلواپسی گفت آقا رحیم بوی مقاومت به مشام می رسد حتما پدره طلاق دخترش را خواهد گرفت مواظب باش چه جوری چه جوری ندارد می توانی طلاق ندهی هیچ قانوی هیچ قدرتی نمی تواند ترا مجبور بکند که زنت را طلاق بده بگذار همانجوری بماند بالاخره مجبور می شود برگردد یا اینکه کلی می توانی آنها را بچاپی بعد طلاق بدهی هر قدر می خواهی بگیر بعد طلاق اش بده چرا صحبت نحس می کنید زن و شوهری است آقا رحیم انشالله برگردد سر خانه و زندگیتان هر چه باشد هشت نه سال با هم سر رو روی یک بالش گذاشته اید پیراهن نیست که در آوری بیرون بیاندازی زن است مادر آن طفل معصوم است که آنجا زیر خاک خوابیده استغفرالله بگویید بر شیطان لعنت کنید باز هم روزهای خوش پیش نی آید همه زنها و شوهرها دعوا می کنند بعد آشتی می کند خانم این حرفها کدام است آنها حتما تقاضای طلاق می کند اعیان و اشراف قانون می دانند مقررات می دانند آقا رحیم را بیچاره می کنند فقط می تواند بگوید طلاق نمی دهم همین حالا کجاست ا! آقا رحیم حالا خانمتان کجاست والله نمی دانم شاید خانه خواهرش باشد شاید خانه عمه اش باشد کلی فک و فامیل دارند من چه می دانم کجاست این گویا سرنوشت من بود که وقتی محبوبه پایش را از درب خانه بیرون می گذاشت من دیگر نمی دانستم کجاست کجا می رود چه می کند ای رحیم خاک بر سر... اوستا دیروز غروب دایه خانم آمد خانه ا چه خوب چه خبر محبوبه خانم کجاست نگفت کجاست فقط گفت آقا فرموند عصر دوشنبه یکساعت به غروب مانده بروم خانه شان خانه بصیرالملک بلی دیگه خب خدا رو شکر پس رفته خانه پدرش اول کجا رفته نمی دانم خب نگفت چه کارت دارد از حرف زدنش بوی آشتی می آمد یا دعوا مثل همیشه سرسنگین بود اصلا اوستا از روز اول نه من به دل دایه نشستم نه دایه به دل من پدر صلواتی آنی که به دلت نشسته بود و تو به دلش نشسته بودی چه شد اوستا شوهر دخترخاله ام می گوید نمی توانند مجبورم بکنند زنم را طلاق بدهم نمی دهم دوستش دارم اجبار که نمی توانند بکنند می توانند پسر اگر آنها دلشان را بخواهد این کار را می کنند چه تو بخواهی چه نخواهی اگر محبوبه خانم لب تکان بدهد که طلاق می خواهد پدرش آنقدر قدرت دارد که این کار را بکند حتی اگر من نخواهم ترا آنقدر می رقصانند که خسته بشوی تازه اگر دختری بگوید مهرم حلال جانم آزاد هم عقدش باطل است یعنی چطور خب می گوید مهریه ام را نمی خواهم تمکین هم نمی کنم خداحافظ خداحافظ به همین راحتی اوستا آهی کشید و گفت به همان راحتی که عقدت کردند به همان راحتی هم فسخ می کنند پس من فوری بپذیرم نه فوری هم نپذیر ببین مزه دهانشان چیه شاید هم می خواهد آشتی تان بدهند راست می گویید اوستا دلتان روشن است نگاهی پر ملال به رویم انداخت و سرش را تکان داد و گفت نه رحیم بنظر من که امیدی نیست چنان بی رحم زد تیغ جدایی که گویی خود نبودست آشنایی تا عصر دوشنبه نه چشمم خواب داشت نه دلم تاب هیجده روز از آن شب نحس گذشته بود شبی که مست کردم و با خودم کاری کردم که دشمن با دشمن نمی کند چنان سر کلافه را گم کردم که صد کس پیدایش نمی کند مادر را بردم ورامین اوستا توی خانه خودش است و من هر شب و هر روز بر مزار زندگی از دست رفته ام اشک می ریزم می گویند تا ۴۰ روز دعایم مستجاب نمی شود نجسی در تن و بدنم است از ترس اسم خدا را به زبان نمی آورم اما چه کسی جز او را دارم در این تنهایی غربت جز درگاه او به کجا می توانم رو بیاورم که را صدا کنم با که درد دل کنم دوری از محبوب آسانتر از دوری از خداست من نه فقط محبوبه ام را که خدایم را از دست داده ام جرات ندارم رو به درگاهش بیاورم چه جوری می توانم با دهان نجس او را بخوانم کاری کرده ام که نه راه رفت دارم نه راه بازگشت ۴۰ روز باید خون دل بخورم ۴۰ روز باید از گفتن نام خدا ابا کنم تا رگهایم از عرق خالی شود و بتوانم ناله فرو خورده ام را برکشم و خدایم را بطلبم در این چند روز جز مقداری نان خشک که توی کیسه ای بر دیوار مطبخ آویزان بود چیزی نخوردم اصلا حوصله خوردن ندارم اگر از ترس از مردن نبود این را هم نمی خورم تمام امیدم به الطاف محبوبه است آیا امکان دارد مرا ببخشد آیا هنوز بارقه امیدی هست آیا در گوشه دلش جایی برای من هست اگر برگردد اگر مرا ببخشد غلام حلقه بگوشش خواهم شد تا بحال هم بودم تا بحال هم هر چه گفته و امر کرده ام انجام داده ام من هیچ گناهی جز آن یکشب را قبول ندارم فقط آن شب خطا کردم صادقانه می گویم که من نکردم بلکه آن ام الخبایث کرد آن عرق زهرماری کرد با صداقت به پدرش می گویم او هم شرابخوار است می فهمد که چه می گویم آیا انصاف است تمام این هشت نه سال را با یک شب قضاوت کنند آیا من حق دارم محبوبه را به خاطر اینکه مادر را کتک زده طلاق بدهم نه بیاد دارم که احترامش هم می کرد محبت هم میکرد ،گاهی هم بهم میپریدند ،خوب دختر ومادر هم گاهی با هم بگو مگو میکنند. یک ساعت به غروب مانده جلوی درب شان بودم . دایه خانم در را به رویم باز کرد ،نه من سلام دادم نه او سلام کرد . -بفرما از این طرف حاج علی کنار حوض ایستاده ودست ها را مودبانه به یکدیگر گرفته بود ،نه من سلام دادم نه او سلام داد فیروز کالسکه چی روی پله نشسته بود ،نه سلام داد نه سرپا ایستاد من هم سلام ندادم نه اینکه تعمدی داشته باشم نه والله سلام سلامتی می اورد مسلمانیست من بیچاره چنان دلواپس و نگران بودم که واقعا اسم خودم را فراموش کرده بودم -یاالله ،از پله ها بالا رفتم ووارد پنج دری شدم سلام ،پدرش مانند روز خواستگاری روی مبل لم داده بودباز هم با ان قیافه ای که پدر کشتگی را داد میزد : -بنشین خواستم کنارش روی زمین بنشینم مگر نمی خواستیم با هم صحبت بکنیم مثل روز خواستگاری دستور داد:اینجا نه روی ان مبلی ان طرف اتاق بود رفتم روی ان نشستم -دستت درد نکند -والله ما که کاری نکردیم -دیگه چه کار میخواستی بکنی ؟دخترم برای تو بد زنی بود ؟در حق تو کوتاهی کرده بود ؟چه گله و شکایتی از او داشتی ؟عجب ادم های بی چشم و رویی هستن این همه سال یکی امدم به درد دل من برسد؟بپرسد چه گله ای دارم؟دخترشان چه زنی برای من بوده ؟ان از خانه داریش ان از بچه داری اش کوتاهی چه معنی دارد؟ایا متوجه بچه نشدن وبچه توی حوض غرق شدن کوتاهی مادر نیست ؟چه گله ای بالاتر از اینکه بی صلاحدید من بچه مان را سقط کرد وخودش را اجاق کور درست است که حق با دخترشان است که من شاه نیستم که ولیعهد بخواهم ولی ادم هستم ادم هستم که دلم بجه بخواهد ؟اینها گله ندارد؟کی امدند به درد دل ما برسیدند؟هشت سال ازگار انگار نه انگار ،حالا فکر میکنند جواهری به من داده بودند من قدر نشناختم بگویم ؟همه ی اینها را بگویم ؟فقط گفتم : -دست دختر شما درد نکند نمی دانید چه به روز مادر من اورده پدره خودش را به نفهمی زد و پرسید: -مثلا چکار کرده ؟ -چه کار کرده ؟چه کار نکرده ؟تمام زندگیم را به اتش کشیده دست روی مادرم بلند کرده پیرزن بیچاره کم مانده بود پس بیافتد بی انکه به اصل مطلب که لت و پار شدن مادر بود توجه کند از انجایی که بیشتر در فکر مال و منال دنیا هستند همین را گفت : -زندگیت را به اتش کشیده ؟کدام زندگیت را ؟چیزی را سوزانده ؟بگو تا من خسارتش را بدهم من که مثل اینها صورت برداری نکرده بودم ببینم در طول این هشت سال زندگی چه خریده ام وچه چیزی مال من است چون اصلا در فکر مال من و مال تو نبودم ،اما بالاخره مگر میشود در طول این هشت سال از صبح تا شام کارکرد وهمه را فقط خورد ؟بازهم چیزی نگفتم گفتم : -خوب البته جهاز خودش بوده قالی ها و رختخواب ها -خوب این که از این بریم سراغ مادرت ماهی چند بار مادرت را کتک میزده ؟ من دروغ گو نیستم نمی توانم دروغ بگویم گفتم : -فقط همان روز که از خانه قهر کرد و رفت -فقط همان یک روز من باید او رابه شدت تنبیه کنم وخواهم کرد چون اگر من جای او بودم و شش هفت سال از دست این زن عذاب کشیده بودم وخون جگر خورده بودم هفته ای هفت روز کتکش میزدم دخترم باید به خاطر این بی عرضگی که بخرج داده تنبیه شود باتعجب نگاهش کرد من با این پدر چه بگویم ؟این شازده ،یا اشراف زاده این اقای بصیر الملک عوض اینکه به بچه هایش احترام به پیرزن پیرمردها را بیاموزد ببین چه مزخرف میگوید ترجیح دادم حرفی نزنم راست گفته اند که جواب ابلهان خاموشیست اما نگفته اند ومتوجه نشده اندابلهان نفهم از خاموشی طرف مقابل پرو میشوند بالحنی خشمگین گفت : -مردک تو حیا نمی کنی دختر مرا اینطور زیر مشت و لگد خمیر وخرد کرده ای ؟تازه به خاطر ننه ات شکایت هم می کنی ؟اخر یک مرد جسابی یک مرد ابرودارمردی که یک جو غیرت و شرف سرش بشود زن خودش ناموس خودش را بزند ؟ان هم یک زن بی دفاع که همه چیزش را گذاشته دنبال ادم لات بی سرپا یی مثل تو را افتاده ؟این را می گویدند مردانگی ؟تو حیا نمی کنی طلا های زنت را برمی داشتی پول هایش را میگرفتیدارو ندارش را می بردی عرق خوری تو ی محله ی قجرها صرف زن های بدتر از خودت میکردی ؟ - من ؟من؟ کی گفته من به محله ی قجر ها می روم ؟محبوبه دروغ می گوید اوستای بیچاره اینها را خوب شناخته به من میگفت ترا می رقصانند ببین چه تهمت هایی به من می زنند من اصلا نمی دانم محله قجر ها کجاست و اینها اینقدر احمق هستند که فیس و افاده هایشان شاهزاده های مفنگی سلسه ی قاجار است نفهمیده اند که نباید اسم محله بد نام را قجر بگویند واقعا که خرند ...جیف که در ان زمان ایه واضر یوهن را بلد نبودم والا حسابی حالش را به جا می اوردم که مردکه ی احمق از خدا که عالمتر نیستی خود خدا گفته که وقتی زنتان حرف شنوی نکرد تمکین نکرد کتکش بزنید در حقیقت این من بودم که در طول این هشت سال اشتباه کردم و این دختره ی تنبل چموش بهتان گو را کمتر کتک زدم والا هیج جای قران دستور بی احترامی به بزرگتر نیامده ایکاش جناب بصیر المک به جای اینکه با میرزا حسن خان تار زن بساط شراب و مطرب بگسترد یه خرده پای منبر مینشست تا بفهمد چی به چیه -خفه شو اسم دختر مرا بی وضو نبر او دروغ می گوید ؟او روحش هم خبر ندارد من گفته بودم زاغ سیاهت را چوب بزنندمن این شش هفت سال مراقب بودم ببینم کی حیا میکنی کی کارد به استخوان دختر من میرسد کی از عرق خوری ها وکثافت کاری های تو خسته میشود وتوی بیچاره قدر این زن را ندانستی قدر این فرشته ای که خدا به دامانت انداخته ندانستی هیچ کس این قدر باشوهر لات اسمان جل مدارا نمی کرد که او کرد توی دلم گفتم من فقط به اندازه تو پول ندارم والا عرق خوری که تو هم میکنی ا لواتی هم که میکنی وسربلند هم هستی اخران عجوزه را ادم هووی زنش میکند ؟ گفتم :دیگر چطور قدرش را بدانم ؟بگذارم روی سرم حلوا حلوا کنم ؟ اگر ادم بود اگر پدر فهمیده ای بود باید میپرسید چکار کرده ای ؟چه جوری قدرش را می شناختی اما ادم نبود فقط روی مبل لمیده بود فکر میکرد ادم است گفت : -مثل ادم حرف بزن این حرف ها دیکر زیادی است باید فورا دخترم را طلاق بدهی سه طلاقه غیر قابل رجوع فهمیدی ؟وای خدایا از همین میترسیدم از همین وحشت داشتم در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویش دیدم که جان میرود -چرا طلاقش بدم؟زنم است دوستش دارم،طلاقش نمیدهم،طلاق عرش را میلرزاند،نه. -دوستش داری؟دوستش داری که با مشت و لگد کبودش کردی؟اگه مرده بود چی میشد؟هان؟چنان بلایی سرت میآوردم که یاد بگیری یک مرد چطور باید با زنش رفتار کند،نه این که فکر کنی دختر من به خانه ات بر میگرددها نه. بلکه برای اینکه آدم بشوی،برای اینکه با یک بدبخت دیگر که بعدها به تورت میافتاد، و به آن جهنم وارد میشود،این طور رفتار نکنی که عبرتت بشود. خواستم بگویم وقتی شما کتکش زدید و سیاه و کبودش کرده بودید پدر و مادری را خوب بلد بودید؟همان موقع هم گفتید که بس که دوستش دارید زدید،مگر فرقی هم میکند؟گفتم: خوب همه ی زن و شوهرها دعوا مرافعه میکنند.قهر میکنند،شما عوض اینکه نصیحتش کنید که بر سر خانه و زندگیاش برگردد آتیش را تیز تر میکنید؟محبوبه مرا میخواهد،من میدانم،من هم او را میخواهم،زن طلاق بده هم نیستم. با صدای بلند گفت: -محبوبه بیا تو ببینم. محبوبه انگار فتح خیبر کرده،سر افراشته،در لباس کرپ دوشین تازه ای که بدون اطلاع به من با خرج تمام موجود یمان با دایهاش رفته و خرید کرده بود،با موهای آویخته،کفش قندره عطر زده،بزک کرده،مغرور و بی اعتنا،وارد اتاق شد. هیچ فکر نمیکردم در شرایط روحی بسیار بدی که داریم یا باید داشته باشیم محبوبه اینطوری هفت قلم آرایش کرده و با قر و قمیش بیاد تو اتاق،یعنی چه؟یعنی این زن هیچ احساس ناراحتی نمیکند؟به قول خودش من خورد و خمیرش کردم پول این شکل و شمایل را چه جوری درست کرده؟من بیچاره از آن روز تا به امروز تنها ریشم را نتراشیدهام بلکه موهایم را شانهام نکردم،اصلا از آنروز غذا نخوردم یعنی این زن از متلاشی شدن زندگی مشترک مان هیچ احساس نگرانی ندارد؟ واقعاً ما نمیتوانیم آنها را درک کنیم،واقعا وصله ی تن ما نیستن،هیچ کارشان شبیه کار آدمیزاد نیست نه عشقشان نه طلاقشان و نه جدایی شان. واقعا که......به آرامی از روی اضطرار بلند شدم و از روی ادب سلام کردم.. نه فقط جواب سلامم را نداد که سلام مال من یا دیگری نیست مال خداست و به احترام خدا جوابش واجب است،حتی نیم نگاهی هم به طرف من نکرد. -محبوب. -زهرمار. چه بگویم؟به این پدر و دختر بی تربیت چه بگویم؟نمی گویم من هرگز به او زهرمار نگفته ام،اما نه در جمع و نه در پیش روی مردی که هشت سال با ما بیگانه بود گیرم که پدرش باشد. مستاصلو درمانده نگاهی به هر دو کردم و روی مبل نشستم. دیگر لایق اینکه مورد خطاب گیرد نبود،گفتم: -آقا جانت میخواهند طلاق تو را بگیرند. -آقا جانم نمیخواهند،خودم میخواهم. -چرا؟ میخواستم که خودش بگوید که بخاطر اینکه کتکم زدی و بگویم تو هم مادرم رو زدی،بگوید عیاشی میرفتی بگویم بهتان است،بگوید طلاهایم را به زور گرفتی،بگویم دست نخورده توی اتاقت گذشته ام. بالاخره حق با من بود که علت طلاق را بگوید و من بگویم غلط کردم هر چه کردم و نکردم از اثر عرق زهرماری بود که اشتباه کردم که پا به پای دو تا آدم لات و حقه باز رفتم و خودم رو به این روز انداختم و در برابر پدرش دست و پایش را ببوسم معذرت بخوام و در پیشگاه پدرش قول میدهم که تا لحظه ی مرگ هرگز و هرگز لب به این کثافت نخواهم زد اما او چه گفت؟ -عجب آدم وقیحی هستی،هنوز نمیدانی چرا؟ -تو که خاطر مرا میخواستی. -یک روز میخواستم حالا دیگر نمیخواهم،بچه بودم عقلم نمیرسید،اگر میرسید یک لًش بی سر و پا مثل تو رو انتخاب نمیکردم. -پس من هم طلاقت نمیدهم.آن قدر بشین تا موهایت مثل دندانهایت سفید شود. به شدت عصبانی شده بودم،این دختر عجیب دم در آورده تا در خانه بسکه موش مرده بود آدم حالش به هم میخورد ببین چی شده؟ قیافه ی ملتمس قبل از ازدواج مان را با این قیافه ی طلبکار و وقیح مقایسه کردم بی اختیار خندیدم و پدرش فریاد زد. -نیشت رو ببند و بشین. -دیگر حرفی،ندارم که بنشینم،حرف زور میزنید،بابا من زنم رو طلاق نمیدهم،دوستش دارم طلاقش نمیدم.ای مسلمانها به دادم برسید.مگر شما انصاف ندارید؟این مرد میخواهد یک زن و شوهر را به زور از هم جدا کند،گوشت را از ناخن جدا کند. مثل اینکه فهمیده بودم اینها همه توطئه کردند تا طلاق دخترشان را بگیرد و گویا از روز اول ازدواج مان این نقشه را داشتند،سرنوشت رحیم،دل رحیم،زندگی رحیمها برای اینها بازیچه است منظر و هدف اطفأ آتیش هوس دردانهشان بود که خاموش شد،پس برای اینکه ریشه ی این توطئهها خشکیده شود باید سعی کنم پافشاری کنم و زیر بار طلاق نروم،زور که نمیشود؟میشود؟ یادم آمد که اوستا گفت هر کاری که بخواهند میکنند،زر دارند،زور دارند،خروار خروار تزویر در انبان دارند،تو کی هستی رحیم؟موشی در برابر شیری،آنهم نه موش جلد و چالاک موش مورد و بی رمقی،دو هفته است که خون دل خورده ای،و حالا این زن بزک و دوزک کرده مثل اینکه به مجلس عروسی میرود،جلوی تو ایستاده و تحقیرت میکند. -مرتیکه ی پدر سوخته صدایت را بیاور پائین،مرا از نعره ات میترسانی،بی شرف بی همه چیز؟چه خبر است؟اینجا هم گردن کلفتی میکنی؟فکر میکنی باز هم از ترس آبرو با تو بی همه چیز میسازد،تف به گور پدر پدر سوخته ات،هر چه با تو با انسانیت کنند،نجابت کنند وقیح تر میشوی؟خیال میکنی ما بلد نیستیم صدایمان را سرمان بندازیم؟آدم بی چاک و دهان تر از خودت ندیده ای،فکر نکن من از آبرویم میترسم.من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو نامرد حرام زاده نمیدادم،از تو بی شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگیرم. یعنی چه؟این مرد به قول خودش از طبقه ی اشراف است،جزو آدمهای مهم است،شازده و الدوله است بصیر الملک است،این چه کلمات مستهجن چاله میدانی است که نثار من و روح پدر بیچارهام کرد؟اگر لات سر گذر بود موقع دعوا و مرافعه کلمات دیگری به زبان میآورد؟ در زمان صلح و دوستی همه مٔودب و مهربان هستند مهم این است که موقع خشم و عصبانیت مٔودب باشند،خوب من که به قول اینها بی شرف و بی همه چیز هستم من که مرتیکه ی پدر سوخته هستم من که وقیح و نامرد و حرام زاده هستم،من که پدرم پدر سوخته بود و مرا حرام زاده به دنیا آورده مگر چه گفتم؟چه کلمه ی ناا مربوطی از دهانم بیرون آمد؟من چه گفتم؟ گفتم:-دیگر حرفی نداریم که بشینم،حرف زور میزنید،بابا من زنم را طلاق نمیدهم،دوستش دارم و طلاقش نمیدهم.ای مسلمانان به دادم برسید مگر شما انصاف ندارید؟این مرد میخواهد(مرد گفتم نامرد که نگفتم)یک زن و شوهر را از هم جدا کند،گوشتش را از ناخن جدا کند. حالا میگویند با صدای بلند گفتم؟حاشا نمیکنم،خوب عصبانی بودم،در بدترین شرایط ممکن قرار گرفته ام،دارم زندگیام را میبازم، دارم فشار زور ناا حق را متحمل میشوم،آدم هستم،از سنگ که نیستم انگاری خانم خانما گوش ایستاده بود و متوجه شد شوهرش خیلی بی ادب است.در حالی که چادر سیاه به سر داشت،سر را از لای در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت: -آقا،آقا؟ آقا جان مهربان که یک عمر محبوبه وصف محبتهای بی دریغش را نسبت به خانواده به سر من گردن شکسته زده بود و با وجود اینکه من خبر از زن گرفتن و عرق خوریهای شبانهاش در آن خانه ی تارزن داشتم اما همیشه ساکت گوش داده بودم با تشر داد زد: -بروید بیرون و در را ببندید. یعنی به شما ارتباط ندارد،شما چه کاره عید که مداخله میکنید؟برید بیرون. من ساکت و صامت ناظر این جریانات بودم،دم نمیزدم،چه بگویم؟جواب این مرد را چه بدهم؟زور دارد،پول دارد،قدرت دارد هر کاری که میخواهد میکند. -خوب گوشهایت را باز کن ببین چه میگویم.صلاحت در این است که طلاقنامه را امضائ کنی.به نفع خودت است،اگر کردی که کردی،اگر نکردی،یک،..... با انگشتهایش یکی یکی میشمرد: -اول اینکه تا نفقه دخترم را ماه به ماه در حضور من به دخترم ندهی و رسید نگیری،دخترم به خانه ات نمیآید،نفقه هم باید در شأن و شئونات زن باشد،خداوند و پیغمبر گفته اند،قانون هم میگوید دخترم من باید کلفت داشته باشد،فرش و رخت خواب و وسایل زندگی داشته باشد،باید حداقل سالی دوبار خرج کفش و لباس و چادرش را بدهی،پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهی،این که از این. خواستم بگویم که روز اول که در همین اتاق مرا خر کردید و دخترتان را به ریش من بستید آن خدا پیغمبر و قانون کجا بودن؟اگر آن روز من میفهمیدم که قانون چیست مسلما میفهمیدم که نمیتوانم از پس آن بر آیم و میگفتم ما را بخیر شما امیدی نیست شر نرسانید اما آن روز خانه و دکّان و کلی جهیزیه هم بارش کردید و فرمودید ماهی سی تومان هم کمک خرجی لطف میکنید و گولم زدید حالا چی شده؟خدا و پیغمبر فرموده و قانون مقرر کرده؟....چه بگویم؟.....نرود میخ آهنی در سنگ...... -دوما به اطلاع جنابعالی میرسانم دخترم دکان و خانه را به اسم بنده کرده است،بنابر این باید برایش خانه بخری....... با بی اعتنایی گفتم: -از کجا بیاورم؟مثل اینکه خیلی زن سازگاریست حالا....... -آهان موضوع همین جان،تازه اینکه چیزی نیست،اصل مطلب مانده،باید مهریهاش را تمام و کمال بپردازی،میدانی که پول کمی هم نیست،میدانی که مهریه مثل یک غرض است و عندالمطالبه باید بپردازی یعنی هر وقت که زن بخواهد میتواند مهریهاش را بگیرد،حالا چه قبل از طلاق چه بعد از آن،شیرفهم شد؟ ایای ای این پدر مادر دخترها عجب آدمهای بی چشم و رویی هستند موقع عقد یواشکی میگویند مهریه رو کی داده کی گرفته؟اینها رسم و رسوم است بخاطر حرف مردم است،اما ببین چه میکنند همان روز هم که مهریه را خودشان بریدند و دوختند من یک کلام حرف نزدم چون من فکر کردم که زن طلاق بده نیستم خوب هر چه میخواهند تعیین کنند اما حالا همان آدمهای محترم دارند سر کیسهام میکنند،دارند لهام میکنند. دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: -کفّ دستی که مو ندارد نمیکنند. -ولی من میکنم،میدهم آنقدر کفّ این دست چوب بزنند،تا مو در بیاورد،دخترم مهریهاش را به من بخشیده است یا مهریه را میدهی یا میاندزمت توی هلفدنی،تا آنقدر آنجا بمانی که موهای جنابعالی هم مثل دندانهایت سفید شود. فکر میکرد آنقدر نفهم هستم که نمیدانم زندان رفتن من دردی از درد دخترش کم نمیکند، من آنجا پیر بشوم و دخترش را طلاق ندهم چه میشود؟ نرم شد،دید که از تهدیدش نترسیدم برای من زندان رفتن مساله ی مهمی نبود وقتی زندگیام را باختهام وقتی در آزاد بودن طرفی نبستهام زندان بروم،چه میشود؟آنجا هم نجاری میکنم،بیکار که نمیمنم،برای من بیکاری مصیبت است.. -اما... -رشته ی افکارم را صدایش پاره کرد سر بلند کردم و نگاهش کردم. -اما اگر راضی به طلاق بشوی،اولا مهریهاش را میبخشم،در ثانی دکان را هم به اسم خوت میکنم. فهمیدم که جا زده متوجه شده بود،که هر چند ندارم،بی کسم،تنهای تنها هستم اما ریش و قیچی دست من است اگر زیر بار طلاق نروم بصیر الملک حسابی حالش گرفته میشود از موقعیتم استفاده کردم و گفتم: -پس خانه چه میشود؟ -خانه توی گلویت گیر میکند،عجب پرو و وقیح است مرتیکه ی پدر سوخته. -من خانه را هم میخواهم،نمی توانم که توی بیابان زندگی کنم که. -خلاصه خوب فکرهایت را بکن،فقط دکان،اگر هم قبول نکنی میفرستم عموی آژان و و برادرهای معصومه خانوم بیایند تمام قضیه را برایشان شرح میدهم.دکان و مهریه دخترم را هم به اسم معصومه خانم میکنم دخترم هم در هر دادگاهی که لازم باشد شهادت میدهد که تو زیر پایه این دختر نشسته ی* تا هم مجبور بشوی او را بگیری و هم افسارت به دست او لات و پاتش بیفتد،حالا دیگر خود دانی.اینها دیگر شعر و ور بود که سر هم میکرد،چیزی که باعث کوتاه آمدنش شد همان موقعیت قانونی من بود،البته نمیدانم آن قانون مهرم حلال و جانم آزاد را اینها مثل اینکه نمیدانستند وألا اینهمه چانه نمیزدند چه میدانم شاید هم اوستا اشتباه میکرد همچو قانونی نیست،به هر حال پیش خودم فکر کردم، پدره را دست به سر کنم شاید با خود محبوبه بتوانم کنار بیام. گفتم: -خیلی خوب،کی باید طلاق بدهم؟و کجا بروم؟ -همین فردا صبح علی طلوع،میای اینجا دم در منزل،با فیروز خان میروی محضر،من تمام دستورات ر داده ام،امضائ میکنی فهمیدی؟سه طلاقه،بعد که امضا کردی و تمام شد،من روز بعدش مهریه و دکّان را به تو میبخشم و در همان محضر دکّان را به اسمت میکنم. بد دل شدم،از این آدمها همه چیز میشود انتظار داشت،با حقه زنم دادند و با حقه طلاقش میگیرند شاید باز هم حقه ای در کار باشد،می گوید من تمام دستورها را دادهام پس خودشان کارها را تمام کرده اند. -از کجا که بعدا زیر حرفتان نزنید؟دلم چرکین شده بود شاید عباس و حمزه را هم همین مرد به جان من انداخت نمیدانم که. -از آنجا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفتم. نه معنی سه طلاقه را فهمیدم و نه معنی پستان مادرا را گاز گرفتن را،به هر صورت ولش. پرسیدم: -پول محضر را من باید بدهم؟ با عجله گفت: -نه خیر من میدهم و بلند شد که از اتاق خارج شود محبوبه به دنبالش راه افتاد که با عجله صدایش کردم: -محبوب. -چی کارش داری؟ با ادب و نزاکت گفتم: -اجازه بدید دو دقیقه تنها با او صحبت کنم،نمی گذارید خداحافظی کنم؟ب غضم کم مانده بود بترکد،دلم شروع کرد به تپیدن،آخ که رحیم چه روحهای سختی را میبینی پسر.چیزی از عمرت نگذشته همه جور مصیبت را دیده ای یاد آن شاعر شهید افتادم که گفته بود که من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود از لحظه ای که به یاد دارم مرگ پدر،دربدری و خانه بدوشی،کارگردی و روزمزدی بعد بی کاری،دربدری،عشق بد فرجام،مرگ فرزند،بی فرزندی و حالا از دست دادن زنی که هشت سال تمام با هم نفس کشیدیم و با هم سر به یک بالین گذشتیم،حالا این زن رو از تو میگیرند. قدرت دارند،می توانند،تو چه حقی داری در حالی که اه در بساط نداری،مرگ برای ضعیف امر طبیعی است کسی که پول ندارد غلط میکند عاطفه داشته باشد،کسی که زر ندارد حق داشتن دل را هم ندارد اینها قسمت پول دارها و مالدارها است که با پول همه کار میکنند من گردن شکسته نگاه تو روی زنی نکردهام اینجوری بد عاقبت شدم این مردکه گردن کلفت رفته زن هم گرفته و بغل آن عجوزه میخوابد اما چون پول دارد آقاست و آقا جانم است و ارباب استای روزگار،لعنت بر تو. -بگو ببینم چه کار داری؟ صدای محبوبه بود اما صدایش آشنا نبود انگاری هیچ مرا نمیشناخت آخ که چه زود اینها همه چیز را فراموش میکنند عشقشان هم سرسری است. پدرش در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: -من همین نزدیکیها هستم. هه هه،آن سالهایی که باید پیش ما میبود ترکمان کرد،اگر مثل پدری بالای سر ما دو تا بود حتما کارمان به اینجا نمیکشید اگر من هم اشتباه میکردم و خلاف میکردم مثل پدری راهنماییم میکرد و به راهم میآورد،حالا ما را که هشت سال شب و روز در خلوت با هم بودیم تنها نمیگذارد واقعاً که...... وقتی در را بست و من و محبوبه تنها شدیم گویی تمام گلههایم از بین رفت،دیدم باز هم دوستش دارم و باز هم میتوانم در آغوشش بگیرم، دستهایش را ببوسم و طلب بخشش کنم: چقدر خوشگل شودی محبوب. -دیگر دوره ی این حرفها تمام شده. -رفتی،بی خداحافظی؟ -تو که شب قبلش حسابی با من خداحافظی کرده بودی. پوزخندی زد و گفت: -راستی حال مادرت چطور است؟ اصلا فراموشم شده بود که چطوری کتکش زده بود هیچ حرفی در این مورد بهش نزدم. جوابش دادم: -راهیش کردم رفت خانه ی پسر خاله. -راستی؟شیش سال دیر به صرافت افتادی. -بیا از خر شیطان پیاده شو محبوب،برگرد سر خانه و زندگیت. -نه دیگر کلاه سرم نمیرود،دیگر پشت گوشت را دیدی مرا هم دیدی. -دیگر دوستم نداری محبوب؟ -نه خودت نگذاشتی،سیرتت صورتت را پشاند. -سیرت تو چی؟بهتر از من بود؟سازگار بودی؟سربه راه بودی؟ -....... -من میدانم که بد کردم،ولی به خدا پشیمان هستم،هر دو مقصریم،هر دو گناهکاریم،هم من اشتباه کردم هم تو،من فکر میکردم تو آنقدر عاشقم هستی،آنقدر خاطرم را میخواهی که نباید دست و دلم برایت بلرزد،تو هم همچو اشتباهی کردی،تو هم فکر کردی چون دوستت دارم هر کاری مجازی بکنی و کردی و من دم نزدم یادت میآید وقتی الماس مرد یک کلمه از تو گله کرده باشم؟ البته سرنوشتش بود اما تو هم مواظباش نبودی،همیشه کنار کرسی خوابیده بودی و مادرم هم کلفتی میکرد و هم بچه داری،اما من چیزی در این مورد تا این لحظه به تو گفتم؟اما آن شب بد کردم،مست بودم غلط کردم،می فهمم که اشتباه کردم توبه میکنم محبوبه جان توبه میکنم. -هاه......توبه ی گرگ مرگ است،به محض اینکه برگردم،دوباره دکانت را پاتوق زنهای به قول پدرم بدتر از خودت میکنی. -قول میدهم،غلط کردم،بده دستت را ببوسم،تو خودت مرا بد عادت کردی اگر هم زنی به دکانم میآمد،من فکر میکردم و به خود میگفتم وقتی نه خانه ای داشتم و نه دکانی،زنی مثل محبوبه عاشقم شد ،دنبالم افتاد و پاا از دکانم آن طرف تر نگذاشت. پس لابد حالا که....حالا که...... -حالا که چی؟حالا که تنبانت دو تا شده؟ -تو هر چه دلت میخواهد بگویی بگو،فکر میکردم باز هم مثل تو گیرم میآید،بهتر از تو نصیبم میشود،آره این فکرها را هم کردم به تو دروغ نمیگویم،اما فقط در حد فکر بود،اما تو هزار تهمت بی جا به من زدی به خدا تو هم به من مدیون هستی،حالا گذشتهها را ولم کن بگذار دستت را ببوسم. -راست میگویی من هم به تو مدیون هستم،بد جوری هم مدیون هستم،حالا وقتش رسیده که حسابها را تصفیه کنیم. شیش هفت سال بود که میخواستم این دین را به تو بپردازم.با تمام قداری که در بازو داشت چنان در صورتم نواخت که برای یک لحظه چشمانم تار شد احساس کردم چیز گرمی تمام سوراخ بینیام را پر کرد. اما هیچ دلگیری از او نداشتم همان دستی را به صورتم سیلی زده بود گرفتم وبا تمام صمیمیت بوسیدم خون دماغم روی دستش ریخت. خون مرا ریختی محبوب جان حالا راحت شدی؟دلت خنک شد؟ نه....راحت نشدم اگر می توانستم این رگ بی غیرتی را با تیغ از هم بدرم,آ« وقت راحت می شدم موقعی دلم خنک می شد که این خون از رگ گردنت بریزد. الله اکبر این همان رگی است که بارها گفته بود ارزو داشت تمام هستی خود را به پای صاحب آن بریزد تا سربلند بماند؟خدایا من همان رحیم هستم که او به دنبالم آمد وخانه خرابم کرد؟خدایا آن عشق بود یا هوس که تبدیل به نفرت شده است؟ محبوب جان من این پلنگ را دوست دارم ,محبوبه این پلنگ بهتر از بره مظلوم وبی دست وپاست محبوبه طلاق نگیر ترا به روح الماس قسم می دهم طلاق نگیر من هم از دست می روم. دستش را از دستم بیرون کشید وگفت:ولم کن برو گمشو. محبوب,... محبوب جان چطور دلت می آید؟ بی اعتنا به همه چیز رفت ودر را بست ای بی انصاف. سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد گفتم به گریه دلش مهربان کنم چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد نمی دانستم چند ساعت در ان اطاق تک وتنها نشستم وکسی سراغم را نگرفت,گویی بر زمین میخکوب شده بودم واشک بی امان از چشمهایم فرو می ریخت. هوا تاریک شده بود بی انصاف ها یک چراغ موشی هم توی اطاق نگذاشتند وقتی بوی غذا بلند شد فهمیدم که دارند شام می خورند. فیروز خان کالسکه چی در اطاق را باز کرد و گفت: کی می روید؟ همین حالا... دل از من برد وروی از من نهان کرد خدا را,با که این بازی توان کرد؟ چرا چون لاله خونین دل نباشم؟ که با ما نرگس او سرگران کرد؟ صباگر چاره داری وقت وقتست که درد اشتیاقم قصد جان کرد میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت وچنان کرد عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابرو کمان کرد. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ فصل آخر آخرین خبری که از محبوبه دارم این است که با منصور خان پسر عمویش عروسی کرد آری هوو شد کسی که از نگاه بی خیال من به روی زنی در کوچه پی کار خودش می رفت آتش می گرفت وروزگار مرا سیاه می کرد رفت زن مردی شد که یک شب در میان در بغل زن دیگری می خوابید ما بلاخره این زنها را نشناختیم ,من پیر شدم اما سر از کار اینها در نیاوردم منصور آقا بیوه زن دوم اش هم بود! از خودتان بویید شما چه کردید؟عمو جان خسته شدید می دانم خلاصه بگویید. سیروس جان من هیچوقت نمی دانستم که صیغه محرمیت نوع دیگری هم دارد همیشه فکر می کردم صیغه می خوانند که با هم... اما اوستا محمود خدا بیامرز یکروز مادرم را با خودش برد پهلوی ملای محله وصیغه خواهر برادری برایشان خواند وبرگشتند این بار اوستا شد دایی من. خیلی جالب بود خیلی خوشم آمد اوستا مرد مهربانی بود مثل پدر من بود گویا سرنوشت زندگی ما را با هم عجین کرده بود در طول زندگیم خیلی به دادم رسید ودر جریان طلاق وجدایی ما هم دو رادور ناظر قضیه بود بعد از آنکه فهمید خانه را باید تخلیه کنم و واقعا هم چیزی برای زندگی نداشتیم آمد دنبالمان وگفت: رحیم من که با شما رودرواسی ندارم خودت می دانی که تک وتنها زندگی میکنم وکم کم دیگر قابل به کار هم نیستم وتو مادرت بیایید دم خور من باشید,خانه به آ« بزرگی بی کدبانو مانده من میدانم مادر تو زن با سلیقه ای است می تواند بز هم سبزی وخرمی را به خانه بیاورد. مادر در رفتن یه خرده این پا و آن پا کرد می ترسید اوستا خیالاتی داشته باشد اما بعدا" دیدیم که اوستا درست مثل مادر من معتقد است که خدا یکی یار هم یکی دلدار یکی. سیروس جان بعد از محبوبه من هرگز نتوانستم خودم را راضی کنم که زن دیگری را بجای او بپذیرم ومیبینی که تنها زندگی کردم وگله ای هم ندارم. اما همان دختر اصل ونسب دار و استخوان دار وشریف ونجیب رفت شوهر دیگری کرد وبغل منصور تارزن خوابید. به شود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد هه هه اینها چرا اینقدر مطرب توی خانواده شان داشتند؟ خب دیگه بیکاری مادر تمام بیعاری ها وبدعادتی هاست اگر آنها هم هنری داشتند مطمئن باش اوقات بیکاری شان را به تارزنی ومشروب خوری صرف نمی کردند. من به شما افتخار میکن کنده کاری های روی چوب شما در تمام کشور بی نظیر است. پسرم من تمام عشقم را روی چوب پیاده میکنم من با تمام وجود عاشق این کارم,خداوند اوستا محمود را قرین رحمت وعنایت خودش قرار بدهد او یادم داد واما سیروس جان برویم سر اصل موضوع اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. داستان شما در عین تلخی آنقدر شیرین بود که من یادم رفت برای چه پیش شما امده ام. من از سالها پیش دوست ناصر خان پدرت بودم وهستم مادرت معصومه خانم اولین زنی بود که دلم خواست خواهری داشت وزن من می شد.,اما خب سرنوشت چیز دیگری بود شکر خدا پدرت امروزه کار وبارش گسترش فوق العاده ای پیدا کرده وباز هم شکر خدا که وضع تان خیلی روبراه است اما سیروس جان من واقعا مثل عموی تو هستم اوستا محمود در آخرین روزهای زندگیش ناصر خان را که فامیلش بود خواست وبه او گفت که بعد از من جان تو وجان رحیم چون اوستا می دانست که من کس دیگری ندارم وعرضه دوست خوب پیدا کردن هم ندارم از آن روز ما دوتا واقعا مثل برادریم عموجان درست است که پدرت را دوست دارم واحترامش می کنم اما به تو می گویم از این کارش که ترا از دانشکده بیرون کشیده وبرده توی شرکت حسابدارت کرده دلگیر شدم. خودم بیرون آمدم. پس اشتباه از خودت است پسرم پول را همیشه می توانی پیدا کنی اما وقتی جوانی گذشت دیگه شوق وذوق درس خواندن را از دست می دهی برو دنبال درس ات برو دانشکده را تام کن بعد برگرد پیش پدر جای تو که همیشه محفوظ است. میدانید عموجان مساله سودابه بیشتر مرا فراری داده دست از سرم بر نمی دارد خودتان بهتر از همه می دانید که مردها مثل زنها ودختر ها نیستند که هزار خواستگار می اید وچون میل ندارند فراموشش می کنند ما مردها وقتی می فهمیم که دختری دوستمان دارد نمی توانیم دست برداریم..والله من هر چند مدتی است که دورادور می گردم ولی خیالش ولم نمی کند شاید علت اینکه قرار گذاشته اند که پسرها به خواستگاری بروند همین است چون اگه قرار بود دختر ها از ما خواستگاری می کردند به اولین خواستگار جواب بله می دادیم. آه سیروس جان ای کاش جوان می دانست و پیر می توانست ایکاش تجربه ای که من حالا بدست اوردم در سن تو داشتم راست می گویی ما مرها در برابر محبت بی چاره ایم تا بفهمیم که حتی زن گدای محله دوستمان دارد نمی توانیم بی خیال بمانیم. من نمی دانم بلاخره چه باید بکنی این دختر هم از آن اعیان واشراف من منه قربان هاست تو پول داری موقعیت اجتماعی داری اما می ترسم وقتی عشقش رنگ باخت صحبت پدر دانشمند ومادر هنرمندش را پیش بکشد وبر تو هم همانرود که بر من رفت. برای همین است که دانشکده نمی روم مادر می گوید از دل برود هر انکه از دیده برفت. نه سیروس جان گاهی دوری آتش عشق را تیز تر میکند نمی دانم من نمیدانم تکلیف تو چیست؟واینکه چه باید بکنی بدست خودت است یا برای مدتی برو خارج یا دانشکده ات را عوض کن نمی توانی به شهر دیگری منتقل شوی؟ نمیدانم باید بپرسم. پسرجان حالا فرار بکنی بهتر از انست که فردا فرارت دهند گول عشق وعاشقی را نخور من به این نتیجه رسیده ام که عشق دام شیطان است وهمیشه هم بدعاقبتی وهزار مصیبت بدنبال دارد اتفاقا" عشق بدون وصلت زیباست وصلت وزناشویی قاتل عشق است وبلای جان هر دو طرف دوست بدار توی دلت در خیالاتت در رویاهایت همه هنرمندان دل شوریده دارند عشق بی وصلت منشا هنر است وصلت دام شیطان است بر حذر باش. هیچ وقت نگو ما تافته جدا بافته هستیم نه همه ما سرو ته یک کرباسیم وهمه انسانها در طول تاریخ حیات اشتباهات همسانی را مرتکب شده ومدام تکرار می کنند ایکاش آنقدر عقل وشعور داشتیم که از تجربیات دیگران عبرت می گرفتیم. عمو جان به شما قول میهم من اشتباه شما را تکرار نخواهم کرد سودابه هرگز نخواهد توانست مرا مثل محبوبه شما به دام ازدواج بشد سعی خواهم کرد فراموشش کنم. آفرین پسرم از خدا کمک بخواه قبل از اینکه سرپرتگاه گیر بیافتیبه خدا متوسل شو شب دعای مرا بخوان قل اعوذ برب الناس ... ها ها ها! چرا میخندی؟ آخه برای شما خیلی افاقه کرد... کرد ,کرد در موقع اش کرد من هم اگر پدری مثل ناصر خان بالای سرم داشتم یا عمویی دلشکسته وزندگی باخته مثل من در کنارم بود اشتباه نمی کردم چه بنم که از هر طرف بیکس وکار بودم باشد حالا گله ای ندارم خاطرات شیرینی دارم که روز وشبم را پر میکنند وتنهایم نمی گذارند,ما که همیشه قهر نبودیم ما که همیشه با هم دعوا نمی کردیم لحظات شیرینی هم داشتیم خدا رو سپاس میگویم که حتی به عشق نافرجام وبد فرجام محبوبم هم خیانت نکردم خدا را شکر میکنم که آنقدر کف نفس داشتم که الماس دیگری را سر پیری بدبخت نکردم خدا رو شکر که در تمام مراحل زندگی پاک ماندم وتهمت ها وافترا ها را تحمل کردم و دم نزدم روزی که بمیرم خیالم از بابت اعمال وافکارم راحتِ راحت است صدسال عمر کنید عمو جان شما با هنرتان متعلق به همه کشور هستید. این پاداش صبوری وبردباری ام در برابر مشیت الهی است خودم میدانم خدا رو شکر با سربلندی خود را به اینجا رسانده ام خوش عاقبت شده ام از خدایم سپاسگذارم. رشت بهار سال 1375 پایان
پایان
romangram.com | @romangram_com