#شب_سراب_پارت_143

خدایا من نمی دانستم اینقدر محبوبه برایم عزیز است خدایا نمی دانستم اینقدر محبت اش در دلم ریشه کرده خدایا مرا ببخش این بار محبوبه را به من ببخش دوستش دارم خدایا روا مدار الماس بی مادر شود بدبخت می شویم بدبخت
بالاخره صبح شد کدام شب صبح نشده است
چیزی بخور از پا می افتی
نه اشتها ندارم
یک چایی تلخ
دویدم باز هم همه راه را دویدم بین منزل ما و خانه اوستا حکیمی را سراغ داشتم پیرمردی بود خمیده با عینک دسته دار که گاهی روی دماغش می گذاشت و گاهی بر می داشت
دستم به دامنتان زنم دارد از دست می رود
چه شده
خون دارد می بردش
آخه چه شده زاییده پا به ماه است
رویم نمی شد بگویم چه بلایی سر خودش و سر ما آورده درشکه گرفتم و حکیم را بردم خانه حکیم وقتی محبوبه را دید سرش را با تاسف تکان داد دورو بر اطاق را نگاه کرد الماس کنار مادر کز کرده بود
مگر چند تا بچه دارد که این یکی را رد کرده
همین یکی است
حکیم لبهابش را ورچید یعنی چه کجا این بلا را سرش آورده
نه من می دانستم نه مادرم خجالت کشیدیم حرفی بزنیم یک نسخه بلند بالایی نوشت و رفت دویدم دنبال دوا مادر گفته بود جگر گوسفند هم برم کبابش کنیم بدهیم بخورد جان بگیرد جای اینهمه خون را باید پر کرد
آن شب هم مثل شب قبل گذشت خدایا یک کلام حرف بزند چشمش را باز بکند تمام شب دستش توی دستم بالای سرش نشستم می ترسیدم تن اش سرد شود و من نفهمم با دستهایم گرمای تنش را احساس می کردم و می دانستم که هنوز زنده است
الماس هم ملول شده بود گاهی سرش را روی پای مادرش می گذاشت و ساکت دراز می کشید گاهی توی بغلش می نشست و موهای مادرش را نوازش می داد مادر طفلی هی کهنه می شست خشک می کرد من محبوبه را بلند میکردم و او زیرش را عوض می کرد
رحیم فکر نمی کنی به پدر و مادرش خبر بدهیم
که چی
اصلا نمی توانم بگویم چه می شود اصلا سرم سوت می کشد وقتی فکر می کنم
مگر ما کردیم مگر ما خبر داشتیم دختر بی شعور خودشان کرده ما چه بکنیم
ای پسر ای پسر اینها همه درست اما اگر زبانم لال بلایی سرش بیاید ترا ول نمی کنند
مادر خوب فکر کرده بود حق با مادر بود پول داشتند زور داشتند تا بوده پول حق را خریده اند با زر و زور مظلوم را کشته اند چه بکنم خدایا
آن پدرسگی که این بلا را سرش آورده کیه آخر بروم دنبالش خودش بیاید ببیند چه خاکی به سرمان می کند
آخه نمی شناسیم که نمی دانیم که کجا رفته پیش که رفته
برو حمام بپرس شاید آنها خبر داشته باشند
پسر این اصلا قصد حمام نکرده آنها همه نقشه بود همه حقه بود ما را گیر آورده بود
چه جوری نفهمیدم چه می خواد بکند عجب ما را خام کرد
مادر ساکت ماند نمی دانست چه بکند داشت فکر می کرد مدتی به سکوت گذشت محبوبه بیهوش بود الماس خوابیده بود مادر بیچاره چرت می زد و من در دنیایی از غم غوطه می خوردم

romangram.com | @romangram_com