#شب_سراب_پارت_130

حالا مهمان ما هم شد بي همه چيز نوه خاله ما هم شد مي حيا اصلا همه ما سر و ته يك كرباسيم فقط ايشان عليا مهدره و دختر بصيرالملك هستند و باغ در شيميران دارند و كرج حرصم گرفت گفتم
نه كه نگفت خاطرم را مي خواهد
ادايم را در آورد
خاطرم را مي خواند خاطرم را مي خواهد بس كن رحيم شرم نمي كني اين زن خجالت نكشيد حيا نگرد
مگر تو حيا كردي اگر بد است تو چرا مي كردي
من چه كار كردم آمدم توي اتاق كنارت خوابيدم
اتاق پيدا نكردي و گرنه اين كار را هم كرده بودي
آخ كه بد عنقي او چگونه باعث شد پرده احترام بين ما دريده شود راست راست توي چشم ام تهمت زنا و خيانت تمن مي زند و من هم تهمت هرزه بودن به او، مال من تهمت نيست عين حقيقت است ولي همه حقايق را هم نبايد به زبان آورد گفت
راست مي گوئي لياقت زن پست فطرتي مثل من شوهري مثل توست
فريادم به آسمان بلند شد
زبانت دراز شده هار شده اي چي شده چه از جانم مي خواهي
خدايا اين زن كه روبروي من ايستاده همان محبوبه شب من است آه كه چقدر از جزء جزء بدن او از آن چشمهاي وقيح اش نفرت داشتم آيا اين همان محبوبه است گفت
هيچ از جانب نمي خواهم برو هر غلطي مي خواهي بكن ديگر نمي خواهم حتي ريختت را هم ببينم
من بيچاره گرگ يوسف ندريده و دهن آلوده آخه اين چه زندگي است كه ما داريم دو تا مهمان بعد از قرني پيش ما آمد هنوز از پيچ كوچه رد نشده ببين چه الم شنگه اي برپا كرده مادرم بالا آمد
پس مي خواهي ريختش را نبيني زير سرت بلند شده
رو به من كرد و گفت

اگر دو تا بچه ديگر توي دامنش گذاشته بودي اين طور زبان در نمي آورد كثافت بشويد ديگر فرصت نمي كند هزار ننگ به كس و كار شوهرش ببنددد و شوهرش را حاضر غايب كند


طفلي الماس توي حياط هاج و واج نگاه مي کرد ، نگاه کرد و کرد بعد زد زير گريه ، محبوبه انگار نه انگار که بچه اش گريه مي کند از جا تکان نخورد مادر برگشت توي حياط ،الماس را بغل گرفت ، محبوبه دويد لب پنجره و فرياد زد:
- خانم شما دخالت نکنيد احترام خودتان را حفظ کنيد
-تو احترامي هم باقي گذاشتي؟ من که مي دانم دلت از کجا پر است ، مي دانم چرا بهانه مي گيري ، مي خواهي رحيم برود توي نظام دلت براي او نسوخته ، فقط ميخواهي او لباس نظام بپوشد ، چکمه به پا کند ، شمشير ببندد و صاحب منصب شود تا تو هم بتواني پيراهن کرپ داشين بپوشي ، و به اين و آن فخر بفروشي ، نترس پيراهن کوپ دوشين را که دوخته اي ، صاحب منصبش را هم پيدا مي کني آن قدرها هم بي دست و پا نيستي
محبوبه دستها را بطرف آسمان بلند کرد و گفت : واي ، خدايا .
مثل خرس تير خورده ديوانه شده بودم از جا پريدم : کو ، کجاست اين پيراهن ؟
فرياد زد : نکن ، رحيم به گيراهنم چه کار داري؟
اين پيراهن لعنتي ، بد يمن است ، بد قدم است ، از لحظه ايکه پوشيد آب خوش از گلويمان پائين نرفته آن از شب اول ، آن از مهمان داريش ، اين از بهتان اش ، اين از بگو و مگويش با من و مادر .
پيراهن را که پشت پرده به ميخي آويخته بود و با سليقه رويش را چادر نماز کشيده بود که کثيف نشود برداشتم ، يقه آنرا با دو دست کشيدم تا پاره کنم لامروت پاره نشد با دندانم به جان پيراهن افتادم و پاره پاره اش کردم و از پنجره انداختم توي حياط : بيا ، اين هم از پيراهن کرپ داشين ، صاحب منصبي مرا هم خواب ببيني .
از او سير شده بودم بيزار شده بودم در حاليکه قدم به قدم به من نزديک شد و خيره بچشمانم زل زد و گفت :

romangram.com | @romangram_com