#شب_سراب_پارت_102

آقا رحیم بفرما صفا آوردی دیروز منتظرت بودم نیامدی
نشد کار داشتم
خب بفرما یک چایی بخور تا من لباس بپوشم با هم برویم
خدا را شکر این جا مثل اینکه با آن خانه زمین تا آسمان فرق دارد آدم اند می فهمند از پله ها بالا رفتم
زنی نی قلیانی قد بلند با صورت لاغر استخوانی که پر از چین و چروک بود و انگاری خیلی پیرتر از مادر من بود دری را به روی من باز کرد
بفرمایید تو خوش آمدید
وای وای این زن پدر محبوبه بود این مرد که عجب لش خوری هست آدم کفاره می دهد توی صورت این زن نگاه کند مرد که چه جوری مادر محبوبه را
كه نديدم اما از بر و روي محبوبه ميشد فهميد كه زن خوشگلي است ول كرده آمده اين را گرفته ،واي خدايا چه جوري هر هفته ميآد اينجا و سرش را پهلو يسر اين عجوزه روي يك بالش مي گذارد ؟خاك بر سر حتما عرق سگي را مي خورد و چشمهايش را مي بندد ،واه واه واه.
بعد با اين كثافت طبع به خاطر پول بادآورده اي كه معلوم نيست مال كدام مظلوم و بيكس است كه بالا كشيده ،خودش را بالاتر از من هم مي داند كه لااقل اگر آهي در بساط ندارم لاشخور هم نيستم .تفاوت من و اون همين بس كه آن مردكه با داشتن زن و فرزند اين عجوزه را گرفته و من عذب اوغلي يك لاقبا كه آه در بساط ندارم ،دختر بصيرالملك را دارم مي گيرم.ديگر طبيعت تعالي با طبيعت پست را چه جوري مي شود تشخيص داد؟

برايم چائي آورد ،همان پسر جوان.

-بفرمايئد يك پياله چائي ميل كنيد،قابل شما را ندارد ،اختيار دازيد صاحبش قابل است زحمت كشيديد،خانه ي خودتان است ،به صاحبش مبارك ،ممنون.

بالاخره تارزن آمد ،كت و شلوار پوشيده بود ،وقتي توي لباس خانه بود،قوز پشتش معلوم نبود اما حالا قوز در اورده بود ،آهان ترياكي ها معمولا قوزي مي شوند ،بس كه خم مي شوند روي منقل به مرور قوز در مي آورند.حتما بصيرالملك هم روي منقل به مرور قوز در مي آورد ،ترياك را مي كشد تا بتواند با اين ملكه وجاهت سر يكي كند ،آدم سالم كه احتياج به دوا و درمان ندارد.

واقعا بعضي از مردها چه بد سليقه اند.چه بگويم شايد هم كج سليقه ، آخر مادر محبوب كجا اين ملكه وجاهت كجا؟

پا به پاي ميرزا حسن خان راه افتادم و آن روز تا عصر بيچاره پيرمرد از زبان افتاد اما توانستيم كفش و لباس مرا بخريم.

سر راه هم به خانه مقداري نقل و نبات خريدم و آمدم خانه.

مادر بريام اسپند دود كرد ،لباس ها را پوشيدم و سرپايم را دود داد.

-الهي به پيري برسي پسر ،خدا رو شكر نمردم و تو را در لباس دامادي ديدم،الهي به شماره نخ هاي لباست عمر كني ،الهي به پاي هم پير شويد.

-لباس را در آوردم و با دقت روي چوب آويزان كردم ،دوباره لباس هاي خودم را پوشيدم،مادر براي اولين بار توي لباس خودم براندازم كرد :

-والله رحيم به نظرم توي اين لباس ها بهتر نمود داري.

romangram.com | @romangram_com