#ثروت_عشق_پارت_96

- سمانه حالت خوبه؟ آسیب که ندیدی؟
خدای من، او نگران من بود وقتی حتی جانش را به خطر انداخته بودم. سعی میکردم حرفی بزنم اما نمیتوانستم. فقط صدای "مممم" از دهانم خارج میشد.

ارسلان گفت:« من با این دختر یه معامله کردم، اون گفت تورو اینجا میاره تا بعدش من راز پدرشو بهش بگم و بذارم تو و اون زنده از اینجا بیرون بیاید. اما منم از تو یه چیزی میخوام....»
شهاب با نفرت بهش نگاه کرد. با حرکتی حرفه ای یکی از محافظان را زمین زد و با آن یکی درگیر شد. داشت موفق میشد که اون رو هم زمین بزنه که سومیه لگدی به شکم شهاب زد و اون روی زمین افتاد.
- ازت میخوام که جلوم زانو بزنی و درخواست بخشش کنی.

ممممم! مممم! لعنتی! یکی این دستمال لعنتی را از دهانم در بیاره تا نشونتون بدم! شهاب با نفرت بهش گفت:« مگه اینکه خوابشو ببینی!» اوه خدای من! او نباید این حرف را میزد! ارسلان مانند فیلی خشمگین یقه ی اونو گرفت و مشتی توی صورتش زد. سه تا مرد دیگه هم همزمان به شهاب بخت برگشته که روی زمین افتاده بود لگدهای محکم و دردناک میزدند. شهاب هم عین یه مرد دم نزد. اشک هایم بی اختیار روی صورتم میریخت. کف زمینی که شهاب رویش دراز کشیده بود، خونی شده بود. دلمه های خونِ روی زمین حالم را به هم میزد. جیغ های خفه ام گلویم را به درد آورده بودند، چشمانم میسوخت... اما چیزی که بیشتر از همه بود، قلبم بود، شهاب، عشقم، جلوی چشمانم داشت کتک میخورد، و این تقصیر من بود.

یکی از مردها روی شهاب نشست و سه مشت جانانه به صورتش زد، سپس بلند شد، از گوشه ای سطلی آب آورد و روی شهاب خالی کرد. پیرهن سفید شهاب با تنفس های سنگین او بالا و پایین میرفت. مطمئن نبودم قرمزی صورتش به خاطر خشمش است و یا خون. صورتم از گریه خیس شده بود. شهاب بهم نگاه کرد و گفت:« حا... حالت.... خوبه...؟»
من سرم را تکان دادم و بیشتر تقلا کردم تا دستانم را باز کنم.
- هنوزم حاضر نیستی جلوم زانو بزنی؟
- به... هیچ وجه.

ارسلان سمت من آمد و دهان و دستم را باز کرد. من را با دستان قدرتمندش نگه داشت و رو به یکی از افرادش گفت:« اون اسلحه رو بیار.» سپس قدبلندترین آن ها در تاریکی ناپدید شد و هنگامی که برگشت، اسلحه ای بزرگ در دستانش بود.


romangram.com | @romangram_com