#ثروت_عشق_پارت_68

- چرا؟
- چون واقعا هم همو نمیشناسیم. من سمانه رسولی رو میشناسم، نه نسیم نوریان.
- ولی من که قرار نیست به نام نسیم نوریان زندگی کنم.
- مهم نیست، اینجوری همهمون راحت تریم. خب من دیگه میرم، با اجازه.
- به سلامت.
او که رفت تالاپ خودم را روی مبل انداختم و شقیقه هایم را با دست هایم ماساژ دادم. بین خودمان بماند، این کار واقعا هیچ تاثیری در سردرد ندارد، اما کلی کلاس داره! بعد دست و صورتم را شستم. به تصویر خودم در آینه نگاه کردم، خدایا چه قدر لاغر شده بودم.
تصمیم گرفتم این قضیه را فراموش کنم. به خودم گفتم:« آره سمانه... این جوری خیلی بهتره؛ اینجوری دیگه لازم نیست با مریم صحبت کنی.» روی تشکم خوابیدم، اینبار خبری از کابووس نبود.
پنج سال بعد
- خانم رسولی! استاد کارتون دارن.
- اومدم اومدم.
سریع از پله ها پایین دویدم. اوف، این کفش های پاشنه بلند واقعا مایه ی عذابند! مقنعه و مانتوم رو درست کردم، در زدم و وارد شدم.
- بفرمایید.
وارد اتاق اساتید شدم. هیچکس نبود، فقط استاد مختاری روی صندلی نشسته بود و به دقت به ورقه هایی خیره شده بود.
- با من کاری داشتین استاد؟
او با چشم های بی حالتش به من نگاه کرد.
- خانم رسولی! از صبح دنبالتون میگردم.

romangram.com | @romangram_com