#ثروت_عشق_پارت_16

- امیدوارم خوش بگذره بهتون.
خیلی تلاش کردم ناامیدی ام را پنهان کنم و تا حدودی هم موفق شدم... خدایا... فرانک تهران نیست... اونم یک ماه تموم! حالا چیکار کنم!
بستنی خوردیم و کلی باهم صحبت کردیم و درآخر هم باهم خداحافظی کردیم و منم بیخیال فرانک شدم... من نمیدونستم باید چیکار کنم... مسئله شوخی نبود. به کس دیگری هم نمیتوانستم اعتماد کنم، و در عین حال اگر در خانه ی خودم میماندم هم احتمال داشت دستگیر شم. تازه، خونه ی خالمم نمیخواستم برم، چون نمیتونستم واقعیتو بهشون بگم و هیچ دروغیم مبنی بر این که سه هفته اون جا بمونم به ذهنم نمیرسید که بخوام بسازم... با ناامیدی به خانه برگشتم. در راه فکری خودخواهانه ذهنم را مشغول کرد: چرا وقتی بهت احتیاج دارم نیستی فرانک؟
البته مسخره بود که اینطوری فکر کنم... تقصیر اون نبود که ماها خلافکار و فراری هستیم.
وقتی که به خانه رسیدم، فکرم هزار راه رفته بود. داخل که شدم، یادداشتی از طرف عرفان و ارسلان روی یخچال( البته چیزی شبیه یخچال که خالی هم بود) دیدم:
سمانه ی عزیز،
من و ارسلان امروز به خارج شهر رفتیم. نگران جا و مکان ما نباش. یک کاریش میکنیم... نمیدونی از اینکه اینجوری شده چقدر متاسفم. همه ی این بدبختی ها به خاطر منه. متاسفم. اگر صدتا دهان هم داشتم، باز نمیدانستم چجوری باید از اینکه تورو اینجوری تو همچین موقعیتی تنهات گذاشتم، شرمندگیم را بیان کنم.
همونطور که گفتی، ما گوشی هایمان را خاموش میکنیم. و در این مدت بی سر و صدا خواهیم بود. بعد از سه هفته، که دوشنبه روزی هم خواهد بود، ساعت ده صبح، توی پارک همیشگی، که پاتوقمونه، میبینمت.
با شرمندگی، عرفان
خب، حالا خودمم و خودم. مجبورم تو همین خونه بمونم. چون جای دیگه ای برای رفتن ندارم. البته، تا حد ممکن سعی میکنم بیرون از منزل باشم... یکی دو شب هم به خانه ی خالم میروم. خدا بزرگه...
اگر میخواستم کاری کنم، تا در عرض سه هفته طلب داداشمو بدم، باید از همین الآن شروع میکردم. البته باید معجزه ای رخ میداد تا بتوانم اون پول رو جور کنم، اما حداقل باید تلاش خودم رو میکردم.
مسلما کار نمیتوانستم بکنم، یعنی میتونستم یه کار نیمه وقت، مثلا کار توی مغازه ای چیزی بکنم، اما موضوع اینه که این کار فقط حروم کردن وقته و در عرض چند هفته نمیتونه منو میلیونر کنه.
پس، چاره ای جز جیب بری نمیمونه. آه... چقدر از اینکار متنفرم. من دختر بدی هستم، اما مگه چاره ای هم هست؟
از خونه زدم بیرون و سوار مترو شدم. لیف هایم را هم با خودم برده بودم تا بفروشم، اما هدفم از رفتن به مترو، چیز دیگری بود.
سوار مترو شدم، شروع کردم به تبلیغ لیف ها، وقتی مترو شلوغِ شلوغ شد، آرام آرام، به دختری نزدیک شدم که به ظاهرش میخورد مایه دار باشه، بعد از پشت کیفش را باز کردم و کیف پولشو قاپیدم. خوشبختانه کسی نفهمید.
ایستگاه بعدی پیاده شدم و دویدم یه گوشه ای. داخل کیف پول رو نگاه کردم... و... دویست هزار تومان ناقابل توش بود.

romangram.com | @romangram_com