#ثروت_عشق_پارت_144

بالاخره رسیدیم. من از ماشین پیاده شدم.
- خداحافظ.... امیدوارم پدر درکت کنه.
- خداحافظ. مواظب خودت باش.
- باشه.
به سمت خانه ام رفتم. خانه ام.... من واقعا چه حقی داشتم که اینجا را خانه ی خودم میدانستم؟ منکه این جا را نخریده بودم... برای به دست آوردنش هیچ زحمتی نکشیده بودم... واقعا چه آدم خودخواهی هستم من.
با تمام این فکر و خیال ها وارد خانه شدم. لباس هایم را عوض کردم و مسواک زدم و به خواب رفتم.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم پیش پدر شهاب بروم. من این مدت خیلی بی ادب بودم و باید ازش معذرت خواهی میکردم. من از او هیچ کینه ای نداشتم اما او از من خیلی دل چرکین بود. باید از دلش در میوردم و کدورت های گذشته رو کنار میذاشتیم. تصمیم گرفتم غذای مورد علاقه ی پدر شهاب، یعنی دلمه را درست کنم و به خانه شان بروم. یادمه یه بار پدر شهاب گفته بود که حاضره هرروز و بی وقفه دلمه بخوره. درست کردن این غذا کمی صبر و حوصله میخواد. باید تمام مواد را در برگ مو بریزم و آن ها رو به دقت ببندم. بعد از اینکه غذا حاضر شد، آن ها را در قابلمه ای گذاشتم و رفتم تا لباس بپوشم.
یک ساعت بعد، من حاضر و آماده جلوی در خونه ی شهاب اینا وایساده بودم. زنگ در را زدم و خدمتکاری جواب داد.
- بله؟
- الو سلام.... سمانه ام.
- سلام سمانه خانوم خوبین؟
- ممنون ستایش خانوم. میتونم بیام تو؟
- راستش.... بذارید از ارباب بپرسم.
- باشه.
پنج دقیقه را بیرون منتظر موندم؛ سرانجام در باز شد و من پایم را داخل حیاط بزرگ و زیبای منزل گذاشتم. نفسی عمیق کشیدم و خودم را برای آنچه که در انتظارم بود آماده کردم. از مقابل آلاچیق و فواره گذشتم و ستایش خانوم، مستخدم پیر و مهربان، که بعد از مادرم به اینجا نقل مکان کرده بود، بدو بدو آمد.
- سلام خانوم.

romangram.com | @romangram_com