#ثروت_عشق_پارت_128

به راستی که دیوونه شده بودم؛ کدوم آدم عاقلی با یک حلقه ی نامزدی درددل میکرد؟!
شامم را خوردم و به خواب رفتم. فردا روز بزرگی در پیش داشتم. مطمئن بودم فردا، صدای شکستن قلبم، زمین را به لرزه خواهد انداخت... گرچه، قلبم، خیلی وقت پیش شکسته بود...
صبح از خواب بیدار شدم، صبحانه ام را خوردم، کمی از درس هایم را مطالعه کردم، بعد از خوردن ناهار، مقاله ی یکی از استادانمان را مطالعه کردم، و بعداز خواندن نماز، خودم را برای رفتن به مهمانی آماده کردم. تصمیم گرفتم خیلی ساده باشم، موهایم را برس کشیدم تا نرم شود، سپس آن ها را دور شانه ام ریختم، آرایش ملایمی کردم و لباس صورتی روشنم را پوشیدم. سپس مانتوم را روش پوشیدم و در آینه به خودم نگاه کردم. آفرین به خودت سمانه... محشر شدی... زیبایی در سادگیست... شهاب خیلی بدشانسه که تورو از دست داده. از این گفت و گوی درونی مسخره با خودم خنده ام گرفته بود.

سپس با تلخی به یاد اوردم که شهاب بهم گفته بود از دخترای ساده خیلی بیشتر خوشش میاد تا اونایی که چپ و راست رژ لب دستشونه. منم در پاسخش با خنده بهش گفته بودم:« این الآن تعریف بود یا تحقیر؟!»
بعد او خندید و گفت:« تعریف، شک نکن!» و بعد شاد و خندان، دست در دست هم قدم زدیم. هیچوقت، هیچکداممان، حتی فکرش را هم نمیکردیم که اینطوری بشه.
از فکر و خیالات بیرون آمدم و سوار ماشین دویست و شیش خودم شدم و به راه افتادم. من به ندرت با ماشین خودم رانندگی میکردم چون زیاد اینکارو دوست نداشتم و بهم خیلی استرس مضاعف وارد میشد، به خاطر همین ترجیحا یا با تاکسی، اتوبوس و یا با آژانس اینور و اونور میرفتم.
استارت ماشین رو زدم و به راه افتادم. در راه به خودم هی یادآوری میکردم که موقع مراسم، یه دفعه به سمت روشنا چاقو پرتاب نکنم. سپس دعا کردم که دیوانه نشوم. اما به هرحال، باید در این مراسم شرکت میکردم. بعد از این مراسم، دیگر هیچ دلیلی وجود نداشت تا شهاب رو ببینم. حداقل اینجا برای آخرین بار میدیدمش.
داخل کوچه باغی که تقریبا خارج شهر بود، ماشین را پارک کردم. مراسم داخل یکی از همین باغ های این کوچه بود. صدای موسیقی به گوش میرسید. به نظر می آمد مهمانی قاطی باشد. با خودم گفتم:« اینا واسه عروسی جه بریز بپاشی میخوان راه بندازن!»
نزدیک در باغ، پدر شهاب و سه تا مرد دیگر هم ایستاده بودن. یک مرد مسن و دو مرد جوان که به نظر می آمد همسن شهاب باشند. قدم هایم را سریع کردم و به سمتشان رفتم. پدر شهاب با دیدن من جا خورد، لبخندی زدم و گفتم:« سلام، پدر.» مرد مسنی که کنار پدر شهاب بود، گفت:« شما خواهر دامادین؟»
- نه خیر.
پدر شهاب با نگرانی بهم نگاه کرد:« فکر نمیکردم بیای.»
- بیکار بودم، در ضمن، فکر کردم شاید بودن در مراسم عقد شهاب، باید تجربه ای جالب باشد.
ابرویم را بالا بردم و متوجه پسر جوانی شدم که بهم نگاه میکرد. از نگاهش خوشم نمیومد... یه جوری به آدم نگاه میکرد که انگار من یه کَره ی فرآوری شده آماده ی بلعیده شدن هستم! بهش توجهی نکردم و گفتم:« من دیگه میرم تو.»
آن سه مرد که قیافشون شبیه علامت سوال شده بود، هاج و واج رفتنم را نگاه کردند.


romangram.com | @romangram_com