#ثروت_عشق_پارت_12

رفتم داخل خونه. حمام کردم و دراز کشیدم، پلک هایم روی هم رفت...
فکر کنم طرفای نیمه شب بود که تشنه ام شد و از خواب بیدار شدم.
صداهایی از بیرون اتاق می آمد. صدای دوتا مرد... بله، عرفان و ارسلان بودند. خب منم کنجکاو بودم که آن ها چه میگویند... پس سرم را به در چسباندم و گوش دادم:
- بیچاره شدیم... باید زودتر از کشور بریم.
- نمیتونیم... مگه این که قاچاقی...
اونا داشتن چی میگفتن؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ خب، جواب این سوالمو بلافاصله گرفتم:
- لعنت به علیرضا... منکه بهش اعتماد داشتم... اه! حالا این پلیسا میریزن سرمون.
- آره... اون ماشینی که سمانه دزدیده بود دردسر درست کرد!
- ای بابا به اون چه ربطی داره؟ تازه مشکل فقط اون نیست.
- چیه؟
- طلبکارام... فشار زیادی روم گذاشتند... پنجاه میلیون پول کمی نیست!
- اگه نتونی پولو بدی... چه قدر باید آب خنک بخوری؟
- پولو؟! میدونی اگه منو بگیرن، پول که سهله، دزدیامم میفهمن و تا آخر عمرم باید آب خنک بخورم؟
- خب آب خنک بخور، بهتر از این زندگی نکبتیه که داری! فکر کنم تو خوشحال ترین زندانی مملکت خواهی بود!
- خفه شو، ارسلان... الآن مسئله من نیستم.
- پس چیه؟

romangram.com | @romangram_com