#ثروت_عشق_پارت_102
- شما از اقوامش هستین؟
- نه نامزدشم.
- راستش عملش بد نبود... اما شرایط ایشون خیلی بده. تنها کاری که از دستمون برمیاد، دعائه. باید دید سرنوشت برای ایشون چی رو رقم میزنه.
- سرنوشت؟
کلمات او مثل پتک بر سرم کوبیده میشد... سرنوشت؟ کاش میشد سرنوشتو از سر نوشت. سرنوشت ما تا این جا از شبم سیاهتر بوده، منکه دیگه امیدی نداشتم بعد این شبِ سیاه روز شه.
عقب عقب رفتم و روی صندلی نشستم. مثل بچگیام، وقتی که محبوبه منو به خاطر گناهای مریم دعوا میکرد، پاهایم را در شکمم جمع کردم و سرم را بین دستام قرار دادم. درست مثل یک لاک پشت که در لاک خودش جمع شده باشد، شده بودم. سرنوشت... سرنوشت... این کلمه را مدام با خودم تکرار میکردم. یعنی چه؟ منکه همه ی تلاشمو کردم؛ پس دیگه سرنوشت اینجا چیکارس؟ خدایا... خودت سرنوشتو رام کن. خدایا، خودت کمکم کن. همه چیمو ازم بگیر و به شهاب ببخش. خدایا، فقط تو الآن میتونی کمکم کنی.
ایمان کنارم نشست، آهی کشید و گفت:« متاسفم سمانه، از دست ما هیچکاری ساخته نیست.» به صورتش نگاه کردم، وقتی که شاداب نبود، کمی پیرتر از سنش به نظر میرسید. لبخندی زدم و گفتم:« شهاب خوب میشه، من مطمئنم.»
خواننده ی عزیز، دروغی محض! من کم کم داشتم مرگ شهاب را به خود میقبولاندم، اونطوری که اون ها کتکش زدن، اگر با زره پولادی هم آنجا می بود، شانس زنده ماندن زیاد نداشت.
عموی شهاب گفت:« شهاب پسری قوییه، من بهش ایمان دارم. بیاین همه واسش دعا کنیم.»
بعد گفت:« در تعجبم چرا به پلیس خبر نداده بود؟»
بغض گلوم رو میفشرد، به آرامی گفتم:« من بهش گفتم، او بهم اعتماد داشت... همه ی اینا تقصیر منه. من... من شهاب رو کشتم.» بغضم ترکید و های های زدم زیرگریه. بله، من شهاب را کشته بودم. اگر انقدر خودخواه و احمق نبودم الآن این اتفاق نمیفتاد.
ایمان گفت:« سمانه، تو حالت خوب نیست. برو خونه استراحت کن. من و آقا فاضل اینجا میمونیم.»
- امکان نداره! من همینجا میمونم.
romangram.com | @romangram_com