#سفید_برفی_پارت_155


بلند خندیدم، از اون خنده های شادم. خیلی خوشحال بودم.

زیر لب گفتم:

- خدایا شکرت که طاها هنوزم داداشمه!

طاها خندید و گفت:

- گلیا بیا بریم پایین. این دختر عموی توهان یه جوریه، می ترسم بره بگه من و تو نیم ساعت تو اتاق تنهاییم. اوه اوه اون وقت توهان چه فکرایی که نمی کنه!

با مشت زدم تو بازوش و گفتم:

- نترس! توهان به من اعتماد داره، ولی محض احتیاط تو برو منم ده دقیقه ی دیگه میام.

- باشه عزیزم، من رفتم.

- برو.

بعد از ده دقیقه پاشدم و رفتم توی پذیرایی؛ شهرزاد با لحن مسخره ای گفت:

- خوش گذشت گلیا جون؟

سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم. رفتم کنار نرگس نشستم و شروع کردیم درباره ی بچه حرف زدن؛ همین طور حرف می زدیم که یهو عموی توهان بلند شد و گفت:

- خب خانوم پاشو بریم که ما هم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم.

خشایار از جاش پاشد و گفت:

- آخه چرا آقای راد؟ حداقل شام رو در خدمت بودیم!

- نه خشایار خان، ممنون. من الان به خاطر یکی از مشکلات کاریم باید برم شمال اول باید خانوم ها رو برسونم خونه بعد خودم برم.

خشایار دوباره گفت:

- پس حداقل سمانه خانوم و شهرزاد خانوم رو بذارین بمونن.

شهرزاد چشماش برق زد. مطمئن بودم نقشه ای داره. دختره ی ایکبیری حالم رو بهم می زد. بعد از کلی اصرار بالاخره قبول کردن که این جا بمونن. یا خدا، خودت به دادم برس!

آقای راد رفت و اون دو تا مادر و دختر دوباره با افاده رو مبل نشستن. خدا امشب رو بخیر کنه!

نرگس دوباره کنارم نشست و گفت:

- عجب پر روهایی هستن این ها دیگه. رو که رو نیست سنگ پای قزوین!

- واقعا رو دارن در حد بنز.

romangram.com | @romangram_com