#سفید_برفی_پارت_115
«ولی من شوهر دارم. با این که توهان شوهر واقعیم نیست، ولی بازم من عذاب وجدان دارم!»
«آخه احمق! توهان که دیروز شنید می خوای بری پیش شهریار، تازه گفت به من چه! دیگه چه عذاب وجدانی؟»
رفتم جلوی کمدم. من باید می رفتم، به توهانم ربطی نداشت! خودشم این رو قبول کرده و گفته من که شوهرت نیستم. یه شلوار جین ساده پوشیدم با پالتوی قهوه ایم. نمی خواستم جلب توجه کنم. همین طوریش عذاب وجدان داشتم چه برسه به این که بخوام لباس ناجور بپوشم و هفتاد قلم آرایش کنم! شال قهوه ایم رو سرم کردم و از خونه زدم بیرون. سوار آژانس شدم و رفتم سر چهار راهی که با شهریار قرار داشتم. چند دقیقه ای بود که ایستاده بودم. یه GLX نقره ای جلوم نگه داشت، فکر کردم شهریاره. رفتم جلو و در ماشینش رو بازکردم و نشستم.
سرم رو برگردوندم تا سلام کنم که یه صورت چندش آور، با یه لبخند وحشتناک دیدم!
- سلام خانومی، حال شما؟ کجا تشریف می برید؟
- ببخشید آقا، اشتباه گرفتم.
خواستم پیاده شم که یهو مچ دستم رو گرفت و کشید:
- کجا خانوم خوشگله؟ من و تو باهم کار داریم!
جیغ کشیدم:
- ولم کن عوضی!
- نچ نچ نچ! خانوم به این خوشگلی که نباید بی ادب باشه. بیا ناز نکن خانومی، قول می دم بهت خوش بگذره!
داشت حالم بهم می خورد. از بوی گند ادکلنش داشتم خفه می شدم. چند تا ضربه خورد به شیشه ی ماشین، پسر مجبور شد ولم کنه. شیشه رو داد پایین و گفت:
- بفرمایید؟
- بیا پایین تا بگم!
صدا آشنا بود، سرم رو آوردم بالا. با دیدن شهریار نزدیک بود از خوشی غش کنم. با چشماش داشت از من سوال می کرد. حق داشت! من توی ماشین این کثافت چه کار می کردم؟
پسر رفت پایین. حاضرم قسم بخورم بیست سالشم نشده بود. اصلا فکر نمی کردم دعوا بشه. قیافه ی شهریار برعکس توهان اصلا خشن نبود.پسر با پر رویی تمام گفت:
- ها؟ چته؟ چرا نگاه می کنی؟ گفتی بیام پایین که نگاهم کنی؟
- نه گفتم بیای پاین که این کار رو بکنم!
با تمام قدرتش مشتش رو حواله ی پسر کرد. پسر بدبخت برای چند دقیقه نمی دونست چرا روی زمین افتاده. از دماغش خون می اومد. بلند شد و محکم مشتش رو کوبید توی صورت شهریار. شهریار چند قدم عقب رفت. پسر نصف هیکل شهریارم نداشت! شهریار کج خندید و با سرعت یقه ی پسر رو گرفت و کشید. یا خدا! دعوا داشت بالا می گرفت. دو تا شهریار می زد یکی پسر. داشتم از ترس خودم رو خیس می کردم. سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون. مردم دورشون رو گرفته بودن. به زور خودم رو رسوندم به شهریار. الان موقع فکر کردم به عذاب وجدان و توهان نبود! بازوی شهریار رو گرفتم و داد کشیدم:
- بسه، شهریار ولش کن! بهت می گم بسه!
از کتک کاری دست برداشتن. صورت هر دوشون زخمی بود ولی صورت پسر کلا داغون شده بود. سریع دست شهریار رو کشیدم و بردمش یه طرف دیگه. پسر سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد. بدترکیبِ احمق، حقش بود!
به صورت شهریار نگاه کردم، لبم رو گاز گرفتم. بیچاره به خاطر من اینجوری شده بود! یه دستمال از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. گوشه ی لبش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای پرسید:
- توی ماشین اون مرتیکه چه کار می کردی؟
romangram.com | @romangram_com