#سفید_برفی_پارت_113


دستش رو آروم آورد پایین. آروم از در اتاقم رفت بیرون. تو آخرین لحظه برگشت و گفت:

- هر غلطی دلت می خواد بکن. من و باش که داشتم باور می کردم تو با بقیه شون فرق داری!

در رو کوبید و رفت. خشک شدم! زانوهام خم شد، روی زمین نشستم. یعنی چی؟ من با بقیه شون فرق می کنم؟ خدایا! من یادم رفته برای چی اینجام. مگه من به تارا قول ندادم به داداشش می فهمونم که همه ی زن ها مثل هم نیستن؟ من که با این کارهام بدترش کردم. ای خدا، من چه قدر احمقم!

با ناراحتی خودم رو کشوندم روی تخت. سرم رو روی بالش فشار دادم. کاش می شد بر می گشتم به عقب، به اون موقع ای که هنوز مامان زنده بود. چه قدر دلم براش تنگ شده. هیچی ازش یادم نمیاد، هیچی! فقط یه صدا، یه لالایی، یه آهنگ! چه قدر دلم می خواست الان اینجا بود. سرم رو می ذاشتم روی پاهاش و اون برام همون لالایی رو می خوند. تنها چیزی که ازش یادمه، یه لالایی!

با این فکرا خوابم برد.





***





داشتم از بیکاری می مردم، ساعت یک ظهر بود! از صبح که بیدار شده بودم هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. توهان که معلوم نبود روز جمعه ای کدوم گوری رفته. البته حق داشت! والا منم با یه خل و چلی مثل خودم توی یه خونه زندگی می کردم از دستش در می رفتم. واقعا مرض دارم! آخه دختره ی خر، بگو برای چی بلند شدی رفتی شرکت؟ مثلا می خواستی به توهان کمک کنیا، گند زدی به همه چیز!

خودکاری که توی دستم بود و گاز گرفتم و بلند گفتم:

- وایی! اگه فردا که می رم پیش شهریار توهان بفهمه چی؟

- عیبی نداره، برو. به من ربطی نداره!

خودکار از دهنم افتاد پایین. با ترس برگشتم عقب، توهان بود! همین طور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد رفت سمت اتاقش. دم در اتاقش ایستاد و به آرومی گفت:

- ببخشید که دیروز زدمت، دست خودم نبود. تو راست می گی! من و تو هیچی نسبتی باهم نداریم، به منم ربط نداره کجا می ری یا با کی می ری، فقط لطفا دیگه شرکت نیا. خوشم نمیاد کثافت کاریات رو توی شرکت من انجام بدی، همین! شب بخیر.

در اتاقش رو باز کرد و رفت تو. هنوز در رو نبسته بود که برگشت و با پوزخند گفت:

- آها راستی یادم رفت بگم، فردا بهت خوش بگذره!

در اتاقش رو کوبید و رفت تو. سر جام خشک شده بودم! نمی تونستم تکون بخورم. باور نمی شد! اگه از خدا نمی ترسیدم همین الان یه گلدون توی سر خودم می شکستم. روی مبل ولو شدم. خدایا چرا من رو این قدر دیوونه آفریدی؟ آخه دختره ی خل برای چی بلند بلند حرف زدی؟ مگه دیوونه ای؟ آخه مگه آدم با خودشم بلند بلند حرف می زنه؟ داشت گریه ام می گرفت. خدایا من چرا این قدر بدشانسم؟ دقیقا وقتی دارم با خودم بلند بلند حرف می زنم این باید از راه برسه؟

گوشیم زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم:

- الو؟

- سلام ناخواهر نامرد!

خشایار بود، وایی! دلم براش یه ذره شده بود.

romangram.com | @romangram_com