#سنگ_قلب_مغرور_پارت_81

یعنی اینها خانوادشن.... پس چرا تنها زندگی میکنه... قیافش توی عکس معصوم تر به نظر میرسید...لبهاش و چشمهاش میخندید.... موهای بلندشو به یه طرف بافته بود...

چقدر پاک و ساده بود.... مثل الان...مثل همه ی این وقتهایی که دیدمش... بی آلایش ...بی آرایش..............

ساعت 8.30 بود. و اون هنوز خواب بود.. از دفتر اومدم بیرون. سماواتی مشغول بود. بهش گفتم که اون دختر توی اتاق منه .چون میدونست زیاد تعجب نکرد ولی وقتی فهمید خوابه کم مونده بود از تعجب شاخ دربیاره.....منم بی تفاوت مثل گذشته ..از شرکت زدم بیرون...

باید همه چیزو به دست فراموشی بسپرم.... نباید بیشتر از این درگیر حس های ناشناخته و عجیب شم.... اینها برای من غریبه اند و غریبه باقی میموننن...

"مهرا"

با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. گردنم خشک شده بود. مثل همیشه پروانه بود که با صدای گرفته ای جواب دادم.

ـ جانم پروانه

ـ سلام دختره خوبی؟ شرکتی؟

ـ آره عزیزم.

ـ پس چرا صدات اینجوریه. انگار خواب بودی

ـ هه...عاشقتم. خواب بودم دیگه منتهی توی شرکت خوابیده بودم....

ـ وا چرا توی شرکت؟ مگه دیشب نخوابیدی ؟

ـ نه بابا. حالا ولش بعدا برات تعریف میکنم. خبریه؟


romangram.com | @romangram_com