#سنگ_قلب_مغرور_پارت_67
حالاکه کسی اینجا نیست .عمو هاشمم که این دور بر نمیاد چرا مانتوم تنم باشه؟
بنا براین مانتو مقنعمو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ که پشتش فقط با دو بند به صورت ضربدری پوشونده بود و رسما پشتم لخت بود جلوشم که با گیپور تقریبا نازکی بدنمو مثلا پوشونده بود . تاپ در کل هیچی نداشت . من رسما بالا تنم لخت بود. البته برای تو خونه از این لباسا زیا داستمو مپوشیدم ولی الان توی شرکت بودم.
ای خدا بگم این حسان فرداد چیکارش کنه. صبح اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چطوری حاضر شدم. چی پوشیدم....
از یاد آوری اتفاقات صبح هم خندم گرفته بود هم حرصی شدم.
موهامو باز کردمو دورم ریختم تا یکم هوا بهشون بخوره. بعد از خوردن چایی میخواستم یکم راه برم. پاهام خسته شده بود . اما جرات نکردم برم توی حیاط . بنابراین رفتم طبقه ی هم کف و مشغول دید زدن شدم.
هندزفیمو گذاشتم توی گوشم و تا آخر زیادش کردم میخواستم فقط صدای خوانند رو بشنوم.
داشتم تابلوهایی که روی دیوار نصب شده بود رو میدیدم و توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردم کسی پشتمه داره بهم نزدیکتر میشه. اولش زیاد جدی نگرفتم اما هرم نفسهایی که روی شونه ی لختم می خورد مو به تنم سیخ کرد.
یعنی یه آدم پشت سرمه؟............
از ترس داشتم سنگکوب میکردم....................
حالا چیکار کنم؟..........
جرات برگشتن نداشتم.......قشنگ احساس کردم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون............
توی این فکر بودم که گرمای دستی رو روی شونم حس کردم...................
کف دستش خیلی داغ بود و من از این همه شوک دیگه داشتم پس می افتادم.....................
romangram.com | @romangram_com