#سنگ_قلب_مغرور_پارت_197

یه مهرا که توی دنیا تکه...

جمله های عمو مثل پتک به سرم میخورد...

فکر میکرد که پاکم.... معصومم......

چشمام اشکی شد.

یعنی اشکای لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودی نشون بدن....

عمو اومد بالای سرم رو بوسید و گفت:

ـ دختر گل من... نمیخوای شروع کنب بگی؟ دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توی چشمات ببینه..

ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام... این مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم...

خودمو الکی امیدوار میکردم... عمو جون تنهایی بهم فشار آورده..

اینکه بی کسم و کسی رو ندارم... اینکه تکیه گاهی ندارم که بهش تکیه کنم..

اینکه حرفام توی دلم مونده ... حتی یه هم صحبت برای دردو دلای شبونم ندارم...

عمو جونم توی این مدت همه ی اینها رو توی دلم تلنبار کرده بودم..

همه ی دردام.. بی کسی هام.. همه ی حسرتام... اما دیگه به مرز انفجار رسیدم....


romangram.com | @romangram_com