#سنگ_قلب_مغرور_پارت_193

"مهرا"

چشماموآروم باز کردم. احساس کردم تمام تنم خرد و خاکشیر شده. وزن بدنم به یک تن رسیده..

احساس کردم دستم توی دست کسیه...

سرمو به زحمت تکون دادم. با تکون خوردن های من مردی که سرش روی تخت گذاشته بود سریع بیدار شد..

باورم نمیشد..این عمو بود... چقدر داغون شده بود...

چرا زیر چشماش اینقدر گود افتاده... ؟

چرا چشماش اینقدر قرمز شده....؟

چرا... ؟

وایستا ببینم تا جایی که یادمه صورتش صاف بود اما حالا این ته ریش های نا منظم چیه.... اصلا من چم شده و کجام....

توی همین فکرا بودم که یه طرف صورتم سوخت و هم زمان صدای زنعمو و عمه ناهید به گوشم خورد که عمو نادرو با وحشت صدا زدن...

الان دقیقا چی شد؟...........

عمو منو زد؟.....

سرمو به سمت عمو نادر بردم...عصبانی بود... خیلی عصبانی...


romangram.com | @romangram_com