#سنگ_قلب_مغرور_پارت_168
تمام وجودم از شرم پر شد..
بغضی گلوم رو چگ انداخت اما حسان نذاشت بیشتر توی فکر فرو برم. دستمو با شدت کشیدو روی صندلی نشوندم.
از این کاراش تعجب کردم. وقتی سشوار و دستش گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام قشنگ احساس کردم چشمام داره از قالب در میاد.
با نرمش همرا با خشونت خاصی دستشو وتی موهام فرو کرد. با این کارش احساس شیرینی بهم دست داد. اما قیافم هنوز متعجب بود.
قیافه ی حسان مثل همیشه بود اما کاراش نه... توی کاراش یه کم خشن بود اما همیشه مراقب بود و این برای من جای تعجب داشت.
حتی تصورشم نمی کردم روزی حسان فرداد.
این موجود که الهه ی غرور وخودپرستیه بخواد این کارا رو انجام بده..
هر چقدر هم به خودم نهیب زدم که وظیفشه.این بلارو اون سرم آورده باید هم این کارارو انجام بده اما داشتم خودمو گول میزدم...
داشتم هر کاری میکردم که به دروغ ازش متنفر شم..
خوب میدونستم که هردومون مجبور بوریم.
هر دو راه دیگه ای نداشتیم...
همه ی این فکرا رو توی همون حالت متعجبم می کردم. بعد از خشک شدن موهام. نگاه حسان به صورتم افتاد.
قیافم از تعجب دیدنی شده بود ولی نه اوقدر که این مرد مغرور سرد اینجور به خنده بندازه.. بلند قهقه میزد و من دیگه این یکی رو نمیتونستم هضم کنم..
romangram.com | @romangram_com