#سنگ_قلب_مغرور_پارت_125

چرا؟

چرا واسه ی بنده های دیگت جوابگویی اما برای من نه؟....

باشه ... باشه خداجون... صدامو نشنو اما مطمئن باش اگه قراره اشتباه کنم ولی بازم حواسم به توهِ اشتباهمو با گناه انجام نمیدم..

به امید زنگ زدمو آدرس خونه ی حسان فرداد گرفتم.

جلوی خونش ایستادم.. یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک... زنگ درو زدم. آیفون تصویری بود. بعد از چند لحظه در باز شد . پس منو دیده بود که بدون هیچ حرفی درو باز کرد..

درو باز کردم و اولین قدمو توی خونش گذاشتم.. خونه ای که قراره دختر بودنم رو برای همیشه درش جا بزارم... خونه ای که قراره زندگی رو به دونفر هدیه بده و زندگی یه نفرو ازش بگیره...خونه ای که قراره حسان فرداد از انتقام خالی شه.. وارد شدمو از سنگ فرش ها گذشتم.. ساختمون دوطبقه ی خیلی شیکی با یه معماری خاص و زیبا جلوی روم بود... حتما طراحیه ساختمون کار خودشه.. همیشه تک. ...همیشه یگانه... درست مثل خودش...

جلوی درب وردوی ایستاده بود... این دفعه با دیدنم تعجبشو پنهون نکرد. روبروش ایستادم. چرا می ترسم.. چرا ازش نمی ترسم... با وجود اینکه میدونم قراره چه اتفاقی برام بیافته.. چرا از این چشمها دیگه ترسی ندارم...

زل زدم توی چشمهاش.. طاقت نداشتم که حرفامو رو در رو بهش بزنم...نتونستم...

سرمو پایین انداختم.شروع کردم به حرف زدن که همزمان اشکام جاری شدن...

ـ حال عزیز جون خوب نیست. باید امشب عمل شه...هنوز.....هنوزم اون چکو...

دستشو روی بازوم حس کردم. چشمام ناخودآگاه بسته شد. هق هقام سر باز کرد. دیگه تحمل این بغض لعنتی رو نداشتم. محکم منو کشید توی بغلش...

گریه کردم... زار زدم...

ساکت بود...


romangram.com | @romangram_com