#سنگ_قلب_مغرور_پارت_115
باصدای بسته شدن در نفسی رو که خیلی وقته تو سینم حبسش کردم و بیرون فرستادم... حالا دیگه باید منتظر باشم ببینم چی پیش میاد
" مهرا"
درو بستم و با یه دنیا ناباوری از شرکت زدم بیرون.
هیچ صدایی رو نمی شنیدم.. ....
هیچ کسی رو نمیدیدم.........
انگار تمام دنیا و تمام زمان ها از حرکت ایستاده بودند
. توی اون اتاق مونده بودند..
می خوام گریه کنم..می خوام جیغ بزنم ... می خوام از این بغض لعنتی خلاص شم...
حوصله ی رانندگی رو نداشتم. می خوام پیاده برم. می خوام زیر آسمون خدا پیاده برم...
می خوام اشکامو زیر آسمونش بریزم..
می خوام خدا ببینه...بی مانع... بی سقف...
romangram.com | @romangram_com