#ساغر_پارت_50
سرشو تکون داد
_ببخشید آشنا بودن..چی میگفتیم؟
نمیدونم چرا ولی...برعکس حسی که اون روز بعد شنیدن خواستگاریش بهم دست داده بود امروز میخواستم سر به سرش بذارم و باهاش حرف بزنم...زیاد ترسناکم نبود بنده خدا...
_آهان...داشتی میگفتی حالت خوب نیست امروز!
خندید و گفت
_امروز نذر داشتم که اومدم...شما کی ها میاید اینجا؟
همینطور که داشت به یه آقا و خانوم دیگه ام لقمه نذریشو تعارف میکرد گفتم
_دو سه ماهی میشد که نیومده بودم...امروز یهویی دلم هوای اینجارو کرد.
_پس از شانس منه که دیدمتون..
چه خوشحال بود منو دیده...! اون از ماهان که کم مونده بود گوشتای تن منو با کارد بکنه خوش هیکل کنه..اون از این که با محبت نگام میکنه...! محبتشو از کجا دیدی ساغر؟ اینکه نگاتم نمیکنه!!
همینو بگو...تازه به من میگه شما...نه تو...
ماهان که رک بود خوب بود؟...شستت گذاشت رو پهن تا صد سال دیگه خشک بشی؟
توی خود امام زاده غلغله بود...شاید به چند دقیقه نرسید که نذری های توی سینی منم تموم شد ...سینی رو ازم گرفت و داد به آقایی که مثل اینکه اونم میشناختش...تو اون مدت کوتاهی که داشت با پیرمردِ حرف میزد نشستم روی صندلی سه پایه و نگاش کردم...
پسر خوبی بود...صد و هشتاد درجه با ماهان فرق میکرد...اما...حیف که نمیتونه منو به همه ی آرزوهام برسونه...
هرچند هنوزم فکر میکنم سهراب دروغکی گفت که عطا ازم خواستگاری کرده...این اگه واقعا خواستگار بود پاپس نمیکشید...یا حداقل الان خودش ازم میپرسید چرا ردش کردم و نذاشتم بیان خونه امون...یا چه میدونم...دیگه اینقدر " شما شما" نمیکرد...خودمونی تر میشد و راحت تر...این بنده خدا رفتارش با روزهای قبلی که دیده بودمش فرقی نکرده که...
پیرهن مردونه ی سفید پوشیده بود و شلوار مردونه ی سفید...یهویی پقی زدم زیر خنده...بچه از الان لباس دومادی پوشیده بود...!
بابت فکر احمقانه ای که تو همچین جایی به ذهنم رسیده بود توبه کردم! نگاهم رفت سمت چشم های خیسی که درست رو به روم ایستاده بود و داشت از دور با آقا حرف میزد...برای حاجت روا شدنش چشم هامو بستم و از ته دلم صلوات فرستادم...
خدایا اگه خیره به آرزوش برسونش...
_خانومِ ساغر؟
_خانومِ ساغر؟
با اومدن عطا بلند شدم و چادرم و تکوندم...همه اش از سرم لیز میخورد بی صاحاب
_بریم زیارت؟
تا می اومدم بیشتر رو صورتش زوم کنم یه طوری نگاهشو ازم میگرفت که دلم میخواست کله اشو بین دستام بگیرم و یه دل سیر نگاهش کنم!
_بریم فقط ...اگه ندیدمت همین الان خدافظ!
واستاد و کنارش واستادم...چه تسبیح قشنگی توی دست هاش بود...مال مکه اس...شب ها مثل چراغ های کوچیک روشن میمونه...مامان مونس از اینا داره...
_چرا خودتون برگردید؟ منم باید از سر کوچه ی شما رد بشم...برگشتنی میرسونمتون.
_سهراب گفته میاد دنبالم...مزاحم نمیشم.
دست به صورتش کشید و همچنان با سری پایین باهام صحبت کرد
_من میرسونمتون...میخواید به سهرابم خبر میدم...یک ساعت دیگه همینجا خوبه؟
نمیخواستم به سهراب خبر بده...اونجوری برم خونه دستم میندازه که تو از این بابا خوشت نمی اومد برای چی باهاش رفتی و اومدی و اصلا چرا باهاش حرف زدی!
_خودم به سهراب میگم...پس یه ساعت دیگه...خدافظ
@romangram_com