#ساغر_پارت_47
حالم داشت از نگاهش بهم میخورد..
از روی تخـ ـت بلند شدم...
_ از اتاق من برو بیرون تا جیغ نزدم...!
_اگه با من ازدواج کنی زندگی راحتی نصیبت میشه...اومدن منم به اینجا واسه خوش اومدن از توی دختربچه نیست...دلیلش بماند...به خودم و خانواده ام ربط داره..فقط بدون اگه جوابت مثبت باشه میتونی خوش و خرم واسه خودت زندگی کنی...اما...بدون ِ من!...فکراتو بکن اولم به خودم خبر بده...اینم کارتم...
دستشو سمتم دراز کرد. شکل و شمایل کارتش برام مهم نبود...حس میکردم داره از توی بینی ام یا توی گوشم آتیش میزنه بیرون...
_برو بیرون...
خنده ی ژکوندش باعث شد چشم هامو ببندم...وقتی ام بازشون کردم دیگه تو اتاقم نبود...روی تخـ ـتم ولو شدم...نمیدونم..شایدم خودم و پرت کردم..چه زود کاخی که برای خودم ساخته بودم خراب شد...
تا موقع رفتن مهمون ها باوجود اصرار مامان مونس از اتاق بیرون نرفتم...اصلا نگاه های لحظه ی آخرشو دوست نداشتم...منو داشت میخرید..نمیدونم واسه چی و واسه چه شرطی...اما خر که نبودم..میفهمیدم از حرفاش که به دلخواه خودش اینجا نیست...که ای کاش بود...
لباس هامو که عوض کردم برای چند دقیقه ای از اتاق سرکی به بیرون کشیدم که یکهو دراتاق سهراب باز شد و اومد بیرون...
بیخودی...سر هیچ و پوچ داداشمم از خودم دلخور کردم...
_قهری؟
_با من حرف نزن!
_ممنون!
هیچوقت یاد ندارم با کسی جز سامان و سهراب تو این خونه حرف زده باشم...حالا اگه قرار باشه با اینم حرف نزنم که دلم میپوسه خدا...
برگشتم توی اتاقم...ساعت تازه شیش و نیم بود...
راه نداشت...تو خونه موندن داشت دیوونه ام میکرد...لباس های بیرونم و پوشیدم ...میخواستم برم پارک اما از یه جا نشستن و دیدن خوشی های دیگرون بیشتر غمگینم میکرد...
نگاهم افتاد به چادرم...ته کمد خاک خورده بود بیچاره...
بیرونش کشیدم و تو هوا تکونش دادم...
خاکی نداشت ...چند وقتی میشد که برای امام زاده صالح رفتن چادر سر نکرده بودم...
شالم و حسابی جلو کشیدم و ادامه اشو گوشه ی گونه ام با سنجاق ریز سفت کردم...چادرم و که سر کردم کیف پولم و برداشتم...
سهراب کنار بابا و مامان مشغول تماشای تلوزیون بود...مطمئن بودم این سکوت بابا به معنی اینه که اونم از پسر حاج صرافچی خوشش نیومده و شاید فقط برای رودربایستی اجازه داده بوده که بیان
_کجا به سلامتی؟ چادر به سر شدی...
از البالوی توی ظرف یکی برداشتم و تو دهنم گذاشتم
_مامانی دلم هـ ـوس زیارت کرده..میخوام تنهایی برم امام زاده!
گفتم تنهایی که بابا مثل همیشه به مامانم اشاره نکنه که با این پادردش دنبال من راه بیفته...
سهراب _ بذار من باهات بیام..تو تا بری شب شده
وای حالا بابا ساکت نشسته بود این حرف میزد!
_لازم نکرده..میخوام خودم برم...قول میدم تا هشت و نیم خونه باشم...الان هوا دیر تاریک میشه...
اخمش غلیظ شد...اما بابا همینکه چادر به سر جلوش واستاده بودم انگاری که حسابی حال کرده بود...
_پول داری بابا؟
این بابا گذاشتن ته جمله هاش یعنی حله!
@romangram_com