#ساغر_پارت_45

وقتی داشتیم از پله ها بالا میرفتیم دیدم سهرابم داره پشت سرمون میاد...در اتاق و برامون باز نگه داشت ...ماهان بهش گفت "راضی به زحمت نبودیم!" سهرابم زد به شونه اش و گفت "میخواستم خیالم راحت باشه"..
بعدم پشت سر ماهان در اتاقو نبست .رو تخـ ـتم نشستم...یه خورده ادای خجالت کشیدن و درآوردم تا تو دلش نگه زنم از خداش بوده...صندلی و برداشت و درست رو به روم با فاصله ی کمی از پاهام گذاشت زمین...موقع نشستن روی صندلی دکمه ی کتش رو باز کرد
دیگه کسی نبود که نذاره به قیافه ی ماهان نگاه نکنم...با خیال راحت سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم..
_تو خوبی فرشته کوچولو؟
ذلیل شی ایشالا با این القابی که ول میدی سمت من...
_ممنون...خوبم
خنده امو نمیتونستم به هیچ وجه جمع کنم...
_بهت میگم فرشته کوچولو که ناراحت نمیشی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم..
_نه...هرجور دوست داری صدام کن.
دست هاشو تو هم قلاب کرد و با خنده نگام کرد
_صورت قشنگی داری...با اینکه دست به ابروهان نزدی اما بانمکی!
کاش ابروهامو نمیگفت...خودم میدونم به اندازه ی کافی پر و مشکیِ
_گونه هات یه طوریِ که آدم همه اش دل میخواد...
خنده ی روی لبش بیشتر شد
_بی خیال...هنوز زوده واسه شیطنت...یکم از خودت بگو...برنامه ی هر روزت چیِ؟
_هیچی...بیشتر خونه ام
_پس آفتاب مهتاب ندیده ای؟!
آفتاب؟..مهتاب؟...
_یعنی چی؟
_تا حالا دوست پسـ ـر داشتی؟
چشم های گردمو که دید زد زیرخنده
_نترس کوچولو...بین خودمون میمونه...میخوام معنی افتاب مهتاب و برات باز کنم
_نه...دوست پسـ ـر نداشتم.
چشم هاشو ریز کرد...صورتشو نزدیک تر آورد
_راست میگی؟
_آره.
فاصله نزدیکش باعث میشد سرمو کمی عقب بکشم...
_خب بذار یه جور دیگه سوالمو بپرسم...تا حالا شده با دوستات بری کوه...مسافرت...یا اینکه بری خونه اشون و یه شب بمونی...؟
_نه..هیچ کدوم...
عقب کشید و با خنده گفت

@romangram_com