#ساغر_پارت_37

به زور تونستم حرف بزنم...بغض و خجالت توام باهم گریبانم و گرفته بود__نمیدونه مامان...زانوهامو به سمت شکمم خم کردم...چادرش رو روی پاهام انداخت
_زمین سرد مادر...سرما میخوری.اینبار عبور قطره اشک رو تا روی گونه ام و لا به لای ته ریش صورتم حس کردم...باز چادرش رو به چشم هام کشید...
_چیکار کرده باهات عطا؟ ندیده بودمت اینطور...
چادرش رو روی چشم هام نگه داشتم...عطر نفس هاش لابه لای چادرش پیچیده بود...بوی معطر قرآن عطریش به مشامم رسید...
_دعا کن برام مامان مولود.حالم خوش نیست...میترسم از عاقبتش!
دست های نـ ـوازشگرش به سرم کشیده شد
_دختری که پسر منو...عطای منو...به این حال و روز درآورده مگه میتونه عاقبتی جز خیر داشته باشه؟ چند وقته دست دست میکنی مادر؟...
چند وقت بود؟یک ماه؟...دو ماه؟ پس چرا این زخم ها صد ساله به نظر میرسند؟ کی تیشه به ریشه ام زدی که خودم نفهمیدم؟
_نمیدونم...
_من میدونم!
چادرش رو از روی چشم هام پایین کشید...چشم هاش از خیسی چشم های من نم زده شده بود...لب هاش میلرزید وقتی گفت
_نذار این دخترم از دستت بره...واسه یه بارم شده پای دلت وایسا عطا...
یک هفته طول کشید تا با خودم و دل و عقلم کنار بیام...که تصمیم بگیرم چیکار کنم...چه کاری بهتره...تمام این مدت از ساغر و رفتارهاش برای مامان مولود گفتم..میخندید و میگفت "باید دختر بانمکی باشه"
شرم میکردم از گفتن اینکه دختر بانمکی که با یه لبخند به راحتی به دل میشینه...اما از حرف های سهراب گفتم..از زندگیشون...از منش و رفتارهایی که از خود سهراب دیده بودم و احساس میکردم بی شباهت به ساغر نیست...
مامان مولود حسابی مشتاق دیدن ساغر بود ولی منم به فکر حال روز اون لحظه و بی خوابی های بعدش بودم که دعوتشون نکردم...
خنده دار به نظر میرسید...حتی گاهی برای خودم هم...
اما چه کنم که دست من نیست تغییر حالم...
صبح سهراب دیرتر به شرکت اومد...یه خورده پکر بود و میگفت گرفتاریش برای دعوای ساغر با پدرش!
اهل فضولی کردن نبودم که بپرسم چی شده و چرا...ولی خودش سر نهار گفت که بهونه گیری های ساغر خسته اشون کرده...و این قضیه از بعد ازدواج سامان و مراسم هاش بیشترم شده...
گاهی ام حق و به ساغر میداد...اینکه مدام باید با مادرش بیرون بره یا سهراب باشه...
اینکه تو خونه حوصله اش سر میره و پدرش بهش اجازه نمیده با دوستاش تفریح داشته باشن...
اینکه خودشم وقتی میره خونه اونقدر خسته اس که گاهی شاید ساغر رو هم نبینه و شب بخوابه...
براش مهم بود حال خواهرش اما بهم ریختگی خودش هم نمیتونست نتیجه این مشکل باشه...اینطور که خودش میگفت ساغر از اول هم یه سری بهونه گیری های موجه و غیر موجه داشته...مطمئن بودم دلیل دیگه ای هم باید باشه که من برای دونستنش محرم نیستم!
هر دلیلی داشت من باید امروز حرف دلم رو میزدم و زودتر تکلیفم رو مشخص میکردم...هر چقدر بیشتر تعلل کنم پشیمونی ام بیشتر میشد...
_برنامه ی امروزت چیِ سهراب؟
نگاهش به مانیتور کامپیوترش بود که گذرا نگاهم کرد
_کار خاصی ندارم...چطور؟
برای نلرزیدن صدام تک سرفه ای کردم...
_میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنم.البته اگه وقت داری
با تعجب نگاهم کرد
_طوری شده؟

@romangram_com