#ساغر_پارت_23
_چیز مهمی نیست حاج خانوم..یه اشتباهی تو صورت حسابا کرده بودم که آخرش ختم شد به این جریمه...
چادرش رو به صورتم کشیدم...خنده از لب هام محو نمیشد و صدای ریز این خنده ها بند نمی اومد...بی حواسی من تو میحط کار سابقه نداشت که به لطف پا قدمی ِ بعضی ها نصیبم شد...
_مادر امروز زیر آفتاب زیاد واستادی؟
چادرش رو از روی چشم هام پایین آوردم...با تعجب نگاهش کردم
_نه...همه اش تو شرکت بودم..چطور؟
لب برچید و مچ دستش رو توی دست دیگه اش گرفت
_آخه امروز یه طوری شدی مادر...!
چادر رو سمتش گرفتم و با اخمی ساختگی گفتم
_دستت درد نکنه...چون دارم میخندم فکر میکنی خل شدم مامان مولود؟
پشت دستش زد و با لبخند گفت
_به خدا اگه منظورم این باشه..فقط چون همیشه از سرکار میای یه خورده تو خودتی و خسته امروز که با بچه ها بازی کردی و بعدم اینطوری میخندیدی یه لحظه ته دلم گفت حتما خبری شده که عطا اینقدر خوشحاله...
لبخند کمی روی لـ ـبم نشست...حق با مامان مولود بود...
_مادر آخه از بس کم میخندی و ساکتی خب حق بده.
هنوز خیره به چشم های مهربونش بودم که سرش رو پایین انداخت و با تاخیر گفت
_تازه امروز حال دستمو نپرسیدی وقتی اومدی خونه!
جمله اش به پایان نرسیده بود که نگاهم به مچ دستش رسید...یادم رفته بود...!هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من درد مادرم رو فراموش کرده بودم؟ راست میگفت...من هر روز که وارد خونه میشدم بعد یه احوالپرسی معمول سراغ حال و احوال دستش رو میگرفتم...اما امروز.احساس میکردم چیزی راه گلوم و گرفته و نمیذاره نفس بکشم...چقدر بده هیچ جارو نداشته باشی که بغض هاتو با صدای بلند خالی کنی...که شونه های زخمیتو جایی تکیه بدی...این بار...این عذاب...برای شونه های من سنگینه خدا...باید برای مادرم میگفتم که خندیدنم چقدر درد داره وقتی که شاد نیستم...
باید با مادرم حرف میزدم و از این دل میگفتم...اما انگار اول باید با تو حرف بزنم .... صورتم درد میکنه خدا.
ساغر"
_سامان خوب منم ببرید خرید دیگه...
جورابشو از زیر تخـ ـت بیرون کشید و با عجله پا کرد
_نخیر نمیبرمت...دفعه پیش از بس دم گوش نرگس ور زدی داشت سرویس گرونه رو انتخاب میکرد..والا من نمیدونم تو فامیل عروسی یا داماد..؟
خرس پشمالوی بزرگمو بغـ ـل کردم
_خب دختر مردمو داری با هیچی میبری...اون سرویس یه تومنی ِ چی داشت که هی میگفتی همین خوبه...اونم خرم که فقط بلده سر تکون بده.
پای خرسمو گرفت و و محکم کشید...
_احمق جان..ندارم...میفهمی؟ مجبوریم الان همه چیو ساده بگیریم...بعدم ساغر خانوم اون یه تومنی ام زیاد بود...بهش گفته بودم واسه سرویس طلا هفتصد بیشتر ندارم...
پای خرسم و از دست های گنده اش بیرون کشیدم و دوباره خرسمو بغـ ـل کردم.پیرهنشو از کمد بیرون کشید و لباس تنش رو درآورد...نگاهمو از بدن پر موش گرفتم و به چشم های خرسم خیره شدم
_امروزم بهش گفتم مامانشو با خودش راهی نکنه.بریم مانتو و لباس بخره زود برمیگردیم...
_آره جون خودت...مثل این یه ماه که همه اش با خانوم خانوما به بیرون رفتنید...یه کم از رستوران رفتنتون کم کنید میتونید جاش یه چاله ی دیگه اتون و پر کنید...بعله!
شروع کرد به بستن دگمه های لباسش و با خنده سر تکون داد
_به خدا این یه ماه همه اش مجبورم که کنار نرگس باشم...خاله رو که بهتر از من میشناسی...دخترشو گیر بیاره اینقدر دم گوشش میگه و میگه تا نرگسم راه بندازه...بعدم ما همه اش میریم فلافلی سر میدون...
از روی تخـ ـت بلند شدم
@romangram_com