#ساغر_پارت_13

ملاقه ی خورشت و از دستش گرفتم ...فقط بلد بود حرف بزنه...کار نمیکرد که...
_حالا برفرض من پای خریت خودم پافشاری میکردم..داییمونو بگو...به خاطر من اونم رفت زیر قسط و قرض...
سفره ی کوچیک خونه رو از روی کابینت برداشتم و به پذیرایی خونه رفتم...اما عارف همچنان داشت حرف میزد...نگاهم به در نیمه باز اتاق افتاد...مامان مولود غرق عبادت و راز و نیازش بود...برگشتم تا بشقاب هارو ببرم...
_صداتو مامان نشنوه...
لیوان و پارچ آب رو دستش گرفت و بیرون رفت ...اما به محض برگشتنش شروع کرد دوباره به حرف زدن...
_مامانش هر روز میاد خونه امون...هر روز...! تا یکی دو ساعت بعد رفتنش من و یلدا دعوا داریم...اما همینکه اثراتش از خونه محو میشه دنیا گلستون میشه..!
سینی برنج رو به همراه دو ظرف خورشت توی سینی گذاشتم
_از اولم نباید دوماد سرخونه میشدی...والسلام...الانم بیشتر از این بدگویی نکن که منم خوب اخلاق های بد تو رو میشناسم!
قاشق ماست و از توی دبه بیرون آورد و با غروری که همیشه همراه داشت گفت
_کی من؟؟ ...من اخلاق بد دارم؟..تو عادت داری همه رو خوب و بدون نقص ببینی جز خودتو...ولی من اینطوری نیستم...اونان که مشکل دارند...
با اومدن مامان عارف سریع حرفو عوض کرد
_قبول باشه حاج خانوم..مارم دعا کردی؟
داشت می اومد سمت آشپزخونه که سینی رو برداشتم
_مامان مولود شما بفرمایید سر سفره...ما همه چیو آوردیم.
با وجود دردی که داره و میدونم بروز نمیده باز میخواست سینی رو از دستم بگیره...
_مادر جون خب بذار منم کمک کنم.
لبخند زدم و به میز آشپزخونه اشاره کردم
_پس زحمت ِ آوردن نمک و فلفل با شما...البته ببخشیدا
مامان وارد آشپزخونه شد و عارف با سر به سرش گذاشت
_مامان خوشتیپ کردی...عطرم که زدی...راستشو بگو..خبریه کلک؟
_زشته به خدا...خجالت بکش پسر
صدای خنده های عارف نزدیک تر شد
_به به ...بیا ببین حاج خانوم که دختر ته تغاریت چه سفره ای چیده...ماشالا ماشالا از هر انگشتش یه هنر میریزه
کنارم نشست و چشمکی زد...مامان مولود که رسید به احترامش نیم خیز شد...نمک و فلفل رو دستم داد و با کمی سختی رو به روی پسرهاش نشست
_اینقدر داداشتو مسخره نکن. بد نیست توام یاد بگیری...یلدا که نباید هر روز و هرشب واسه تو آشپزی کنه.
عارف دست به کار شد تا برای مامان برنج بکشه...
_مادر من آدم زن میگیره واسه همین کارا دیگه...شما هم به جای حالگیری منه بخت برگشته به فکر یه شوهر خوب باش واسه عطا...بوی ترشیش دلمو میزنه.
بشقاب خورشت و جلوی مامان گرفتم ...با نگاهش مدام بهم جونی تزریق میکرد که فقط من میفهمیدم و خودش..
_دستت درد نکنه مادر...خیر ببینی
_نوش جان
از نگاه کردن به مامان مولود سیر نمیشدم...! بس که این زن وجودش آرامش محض بود و بس...

@romangram_com