#سفر_به_دیار_عشق_پارت_13
تو این خونه چقدر غریبم... با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم... ای کاش باورم میکردن.. پدرم... مادرم... خواهرم... برادرام و سروش همه عشقم... هیچکس باورم نکرد... هنوز هم باورم ندارن... چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟
« من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم »
شنیدم چند ماهه نامزد کرده... فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل سروش درکم میکنه... فکر میکردم اون باورم داره... فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه... ولی اون از همه زودتر ترکم کرد
« پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا
بیا مث اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موندش و صرف نظر کرد »
همیشه ته دلم یه امیدی داشتم... امید برگشت اون رو... امید برگشت عشقم رو... کسی که همه زندگیم بود... اما بعد 4 سال خبر نامزدیش بهم رسیده... خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه
*******
تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم... حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم... اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم... از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت... به پیاده روهای بدون رهگذر... مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم... پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره... با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه
romangram.com | @romangram_com