#رویای_واریا_پارت_94
-فراموش نکن من هر کاری را که واقعا ًبخوام انجام خواهم داد .وقتی به جناب ادوارد تلفن کردم او خیلی تفره رفت .
-یعنی به جناب ادوارد هم تلفن کردی ؟
-مسلما ًچرا که نه ؟من او را حسابی می شناسم .اخه باز هم خیلی تصادفی من در نزدیکی لیون زندگی می کنم .
-اما به نظر نمی رسه که ...چنین چیزی ممکن باشه !
-من که راجع به تصادف و تقدیر برای تو گفتم .ایا به سرنوشت اعتقاد داری واریا کوچولو ؟
-نمی دونم تعریف کن وقتی تو با جناب ادوارد تماس گرفتی اون چه گفت؟
-من به او گفتم یکی از دوستانم به نام دوشیزه میلفیلد در لندن زندگی می کند ومدتی است که در کمپانی او مشغول به کار است .می خواهم او را ببینم میشه به من لطف کنید و بگین چه اتفاقی برایش افتاده .جناب ادوارد هم به من گفت که دوشیزه میلفیلد از کشور خارج شده است .اینجا دیگر خودم تمام اطلاعات را کنار هم گذاشتم و متوجه شدم که مراه اقای بلیک ول باید به لیون سفر کرده باشی .
-واقعا ً گیج شدم چطور فکر کردی به لیون امدیم .
-باور کن هرچی بهت گفتم راست بود .راستی احوال دوستان قدیمی من اقا و خانم دوفلوت چطوره ؟(این پییر ور پریده همه رو میشناسه !!!!!)
romangram.com | @romangram_com