#رویای_واریا_پارت_56

یان عصبانی شد و گفت میدونم،مگه نمی بینی که این پیر شیطان چطور از جزئیات نقشه اش دراه لذت می بره احتیاجی نبود که یان آهسته حرف بزنه چون پدرش مشغول صحبت با تلفن بود واز اوضاع بورس و سهامی می پرسید .امروز هم کمی نرخها پایین بود و او حسابی سرگرم گفتگو و سرزنش کردن کارمندانش بود .

یان گفت :تو تقصیری نداری ،لااقل تنها کسی که از این موضوع منفعت می بره تویی.

لحن کلام یان علاوه بر اینکه خشن بودکلماتی در ان بودند که باعق شدند تا واریا دست و پای خودش را جمع کند .یک لحظه تصمیم گرفت به او بگوید :درست مثل خودت ،پس احتیاجی نیست که اینقدر بی ادب باشی .

ولی به جای ان سعی کرد خودش را کنترل کند و ارامش داشته باشد .بعد از مکث کوتاهی با همدردی گفت :

-من واقعا از این جریان متاسفم و شما رو درک می کنم می فهمم که چقدر از این وقایع ناراحتین .این را بدون که ان قدرها طول نمی کشه .خواهی دید که یک هفته چه زود می گذره .

از حرف واریا ،یان شرمنده شد و فورا گفت :من از تو معذرت می خوام .

واریا برای انکه بحث رو عوض کنه ،خم شد و یکی از حلقه ها را برداشت ،حلقه ظریف و زیبایی بود که با برلیان خوش تراش و باگتهای درخشانی که در هر طرفش تزئین شده بود جلب نظر می کرد .حلقه را که در دستش بود به یان نشان دادو گفت :به نظر من این خیلی خوبه می شه همینو بردارم ؟

یان هم پاسخ داد :تو هرکدومو که بخوای می تونی برداری .

در همین موقع تلفن جناب ادوارد تمام شد و او گوشی را گذاشت و به طرف انها امد و پرسید:


romangram.com | @romangram_com