#رویای_واریا_پارت_112
واریا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت :اخه من هنوز تو رو نمی شناسم .
پییر با نرمی گفت :فقط برای یه بار !ما باید از این لحظات لذت ببریم .اوه واریا این قدر منو منتظر نگذار .پییر با گفتن این جمله خود را عقب کشید و بعد دوباره ادامه داد:اخه تو منو دیوانه می کنی .فکر نمی کنم هیچ مردی در حالی که تا اینجای قضیه جلو رفته ،حاضر بشه چنین کاری که من می کنم انجام بده .تو می گی که از من می ترسی ،شایدمن هم باید از تو بترسم .(بیا فیلم ترسناک شده یکی از یکی می ترسه)ترسی از اینکه مبادا عشق توت به من لطمه بزنه گرچه تصمیم تو خیلی درسته و کاملا ًنشانه پاکدامنی توست .
واریا دستهایش را روی گونه های داغش گذاشت و گفت :کاشکی این حرفها رو نزنی ،چون من خجالت می کشم .
-ولی من راستشو می گم ،چرا نمی خواهی حقیقت رو بشنوی ؟بازم تکرار کنم که چقدر دوستت دارم.
-من فکر نمی کنم عشق به این سرعت پیش بیاد .
پییر گفت :تو از عشق چی می دونی ؟
واریا فهمید که او قصد دارد مچش را بگیرد چون او حقیقتا ً واریا چیزی راجع به ان نمی دانست .او از خودش می پرسید ایا این واقعا عشقه ؟ایا امکان دارد که ادم عاشق کسی بشه که هیچ شناختی از او نداره و فقط دومرتبه او را دیده باشه ؟او خودش هم نمی دانست که چرا باید به پییر اجازه بدهد که او را ببوسد .یک حس درونی و یک ترس ناشناخته او را از این عمل باز می داشت .تا به حال هیچ کسی او را نبوسیده بود و اطلا علاقه ای به این قبیل کارها نداشت و این قبیل رفتار به نظرش غلط بود .این بود که تکرار کرد .
-ما باید برگردیم .
-انگار تو از یخ ساخته شده ای و هیچ مردی نمی تونه به قلب تو راهی پیدا کنه .حالا اجاره می دی بهت یه قولی بدم واریا ؟
romangram.com | @romangram_com