#ریما_پارت_99
سانیار:به به نیکا خانوم!چه عجب!از اینورا؟
مانی متعجب گفت:نیکا؟
سریع دستمال روی صورت اون یکی رو برداشت و متعجب گفت:ا نیلا تویی؟چطوری دختر؟
نیلا چپ چپ نگاش کرد که خود به خود ساکت شد!
با یه خنده ی ریز از رو شکمش بلند شدم.برام چشم غره رفت و دستاشو گرفت جلوم...یعنی باز کن!
با پوزخنئ گفتم:هنوز نگفتی اینجا چیکار میکنی!
نیکا:ما رو بگو با کی اومدیم دور دور!
از تو جیبش یه فندک اتمی درآورد و نشست رو زمین.فندک رو گذاشت لای کفش هاش و روشنش کرد.یه قسمت از بست رو گرنا داد و خیلی راحت بست رو باز کرد!بلند شد و فندک رو گذاشت تو جیبش و با یه پوزخند از کنارم رد شد!
حرصم دراومد!با حرص بازوشو گرفتم و گفتم:نگفتی اینجا چیکار میکنی!
بازوشو از تو دستم درآورد و با حرص و کنایه گفت:کارایی که من و خواهرم میکنیم به شما ربطی نداره!
ایندفعه محکمتر بازوشو گرفتم و گفتم:تا وقتی که با هم اومدیم اینجا و قصد هممون جاسوسیه ربط داره!
عصبی زل زد تو چشمام و گفت:تو که میدونی چرا میپرسی؟
بی خیال بازوشو ول کردم و گفتم:فقط خواستم مطمئن بشم!
مانی هم دست و پای نیلا رو باز کرده بود و داشت باهاش گل میگفت و گل میشنوفت!
با پا زدم تو رونش و گفتم:جمع کن بریم به کارمون برسیم!
صدای نیکا رو از پشت سرم شنیدم که گفت:چرا دارین جاسوسی میکنین؟اطلاعات رو برای چی میخواین؟
romangram.com | @romangram_com